سخنان رضاشاه به خامه فرج الله بهرامی
همه چیز را می شود اصلاح كرد. هر زمینی را می شود اصلاح نمود. هركارخانه ای را می توان ایجاد كرد. هر مؤسسه ای را می توان بكار انداخت. اما چه باید كرد با این اخلاق و فسادی كه در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده، و نسلاً بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟ سالیان دراز و سنوات متمادی است كه روی نعش این مملكت تاخت و تاز كرده اند. تمام سلول های حیاتی آنرا غبار كرده، به هوا پراكنده اند و حالا، من گرفتار آن ذراتی هستم كه اگر بتوانم، باید آنها را از هوا گرفته و به تركیب مجدد آنها بذل توجه نمایم. اینهاست آن افكاری كه تمام ایام تنهائی مرا به خود مشغول، و یك ساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است..... هیچ چیز در این مملكت درست نیست. همه چیز باید درست شود. قرنها این مملكت را چه از حیث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب كرده اند. من مسئولیت یك اصلاح مهمی را، برروی یك تل خرابه و ویرانه برعهده گرفته ام. این كار شوخی نیست و سرمن در حین تنهائی، گاهی در اثر فشار فكر در حال تركیدن است. |
مقدمه
در كتاب "سفرنامة خوزستان" وقایع اخیر ایران را، تا درجهای كه فرصت و مجال باقی بود، شرح دادم. در "سفرنامة خوزستان"، قصد من ذكر وقایع تاریخ نبود، بلكه مقصود تشریح اقداماتی بود كه برضد من و علیه من، از طرف دربار سابق و طرفداران آن بهعمل میآمد.
دربار سابق، محض آنكه زحمات و خدمات مرا در راه استقلال مملكت و صیانت ایران از بین ببرد، حاضر شده بود كه در ضمن توسلات خارجی، اساساً به محو و اضمحلال ایران تن در داده، بدواً سند تابعیت ایران را امضاء نماید، و در ضمن از اضمحلال و محو من نیز كسب مسرت و خرمی كرده باشد. به همین مناسبت در آخرین نقشة جغرافیائی كه در یكی از ممالك اروپا به طبع رسید، رنگی كه تا آن وقت برای ایران مخصوص بود، و علامت استقلال مملكت شمرده میشد، به رنگی تبدیل یافت كه از استعمار ایران حكایت میكرد. با این تقریر و برهان پیدا بود كه این مملكت پهناور، این مملكت تاریخی و این مملكتی كه در تمام ادوار خود دعوی عظمت و جلال داشته، و خود را مهد تمدن و علم و صنعت و حكمت و فلسفه میدانسته، یكسره بهتمام شئون خود خاتمه داده، و هدایتش كردهاند بهیك مرحلهای از مذلت و بیچارگی، كه جز یك مستعمرة كوچك و حقیر و مسكین نام دیگری نمیتواند دارا باشد.
تلگرافاتی كه بین "تهران" و "پاریس" مخابره و مبادله میشد، و بعضی از آنها را در آخر كتاب "سفرنامة خوزستان" مندرج ساختهام، حقیقت این معنی را كاملاً روشن میسازد كه سابقین من، تا چه درجه عداوت خود را نسبت بهاین مملكت مسجل داشته، و چه نقشة خائنانهای را در اطراف محو و اضمحلال ایران و من طرح كرده بودند.
نقشه را منظم طرح كرده بودند، اما خدا نخواست. آن كمكها و مددها كه در عالم غیب مكنون است، نقشههای مطروحه را مبتذل و مفتضح ساخته، ایران را با دست من سوق داد بهآن مرحلهای كه اهمیت آن برهیچكس پوشیده نیست.
اقرار میكنم كه در این راه فقر فكری محیط، فقر خزانة مملكت، جهل و بیاطلاعی جامعه، و از همه بدتر معتاد شدن افراد در طی سالیان سال به تحمل خواری، و اعتیاد بهتزویر و دروغگوئی و ریب و ریا و مجذوب ماندن بهآقائی و سرپرستی اجانب، چنان كار را برمن دشوار و سخت ساخته بود كه مشكل بتوانم از عهده توصیف و تشریح آن برآیم.
همینقدر میگویم پیروی من از قوانین مسلم طبیعی اصل پابرجائی بود كه تمام عروق و اعصاب مرا در تحت سلطه و اقتدار خود نگاه داشته و بالاخره همان تكیه به خداوند و قوانین خدائی موجب شد كه از هیچ امر غیر منتظرهای اندیشه نكرده، رفتم بهآن راهی كه خدا خواسته و طبیعت پسندیده بود، من هم تبعیت و تعقیب كردم.
بهاین لحاظ، در ضمن این كتاب وارد در گزارش عملیات خود نمیشوم، و تمام آنها را بهدست تاریخ روزگار میسپارم، و یقین دارم تمام جزئیات آن در ضمن صفحات موفور تدوین خواهد گشت. شخصاً نیز اگر فرصت و مجالی باشد، در تلو یادداشتهای یومیه خود بهذكر آنها خواهم پرداخت تا از نظر ارباب بصیرت دورنماند، و هركس به قدر وجدان خود در اطراف آن قضاوت نماید.
پس از آنكه بدبختی ایران بهاعلی درجه و اوج كمال رسید، و نقشة جغرافیائی این مملكت، رنگ اولیة خود را از دست داد و بهدو منطقة نفوذ تقسیم گردید، قاطعان طریق نه تنها در اطراف پایتخت، بلكه در وسط پایتخت به قتل نفوس و نهب اموال پرداختند. پس از آنكه امید نجاتی از هیچ طریق و هیچ طرف برای اهالی این سرزمین باقی و برقرار نماند، و پس از آنكه نقشة ترور و كشتن خود من، به دست دربار ترسیم شد و تا درجهای هم در مقام عمل برآمدند، اهالی ایران با عجز و الحاح و بهوسیله مجلس مؤسسان، سرپرستی این مملكت را از من تقاضا كردند. من نیز بنام خدا و وطن از آرزوی مردم استقبال كرده، پس از تأمین انتظامات اولیه، كه شرح آنرا باید در مجلدات عدیده نوشت، اولین تصمیمی كه بهمخیلهام خطور كرد، مسافرت به "مازندران" بود.
من وطن خود ایران را بهخوبی میشناسم. ایالات و ولایات و شهرها و قصبات مهم آنرا تماماً دیدهام، و حتی در اغلب قراء و دهكدههای آن بیتوته كردهام. تصور میكنم احدی در ایران بهقدر من بهجزئیات اخلاق و عادات و رسوم اهالی واقف و آشنا نیست، زیرا افراد برجسته و مشخص آن را، در هر ضلعی از اضلاع مملكت باشند شخصاً میشناسم و به اصول زندگانی، طرز تفكر، ایمان و عقیده، تخیلات و توهمات آنها واقفم.
معهذا بعد از قبول سلطنت ایران، اولین سفری كه در خاطر من نقش بست مسافرت به"مازندران" بود. بهدو دلیل:
اول ـ تا راه "مازندران" به"تهران" باز نشود، "تهران" نمیتواند آسایش نعمت داشته باشد. "مازندران" است كه بزرگترین روزنة اقتصادیات را بهروی "تهران" میگشاید. چون فعلاً راهی بین "تهران" و "مازندران" موجود نیست، من میخواهم شخصاً بیندیشم كه از كدام طریق و با چه وسیلهای باید محظور سلسله جبال "البرز" را مرتفع سازم؟ "البرز" را بشكافم و "تهران" را به"مازندران" متصل سازم، و نعمای "مازندران" را با نزدیكترین فاصله نصیب "تهران" ساخته و در عین حال "مازندران" را نیز با وجود آنهمه نعمتهای طبیعی، از فقر و فاقه و بیسامانی نجات بخشم.
دویم ـ "مازندران" خانه من است. مسقطالرأس من است. احساسات و عواطف من طبعاً به طرف "مازندران" صعود میكند، و هزاران احساس و عاطفه هم طبعاً از "مازندران" بهطرف من در پرواز است.
ایام صغارت و طفولیت خود را بخاطر میآورم، مهر مادری را بهمخیلة خود خطور میدهم، دستگیریهای همان مهر و محبت را كه وسیلة پرورش من شده است از مد نظر میگذرانم، بیاختیار بهمازندران مجذوب میشوم. بیاختیار بهخود حق میدهم كه مفهوم وطنپرستی و شعائر ملی خود را از "مازندران" آغاز نمایم، و بههمین مناسبت است كه بهجانب "مازندران" عزیمت مینمایم.
+++
"تهران" در مجاورت "مازندران" مانند مفلسی است در همسایگی گنج طلا. در حالتی كه مركز ایران برای تهیة مواد اولیه زندگانی اهالی خود، دچار صعبترین احوال است، در دوازده فرسنگی آن یك ولایت پرنعمتی گسترده است كه قسمتی از محصول برنج ایران را جمع دارد و انواع نعمت بهحد وفور در آن ذخیره شده، لكن تنها مانع رسیدن آن گنج بهاین مفلس سلسله جبال "البرز" است كه چون دیواری عظیم ولایات شمالی را از فلات خشك ایران مجزی داشته، و راه عبورومرور را مسدود كرده است. اما بهنظر من مانعی دیگر وجود دارد كه بزرگتر از كوه "البرز" باید حسابش كرد، و آن سستی و تنبلی اهالی است.
البته عوامل طبیعی و كیفیات جغرافیایی هر خاكی كم و بیش موانعی در برابر انسان برپا میدارد، و اساساً شرف و اهمیت بنیآدم در این است كه با وجود ضعف بنیه و كوچكی جثه، از راه عقل و فكر و تدبیر بر عوایق عظیمه طبیعت فیروز میشود. تمام مللی كه امروز وسائل زندگی خود را آسان كرده و در نهایت سهولت امرار معاش میكنند، وقتی، دچار همین قسم مشكلات بودهاند، لكن به زور بازو و سعی و كوشش كوهها را شكافته، زمینها را جدول كشیده، باتلاقها را انباشته و رودخانهها را سدبندی كردهاند.
هشت ماه قبل امر اكید داده بودم كه با وجود فقر خزانه و موانع مختلفة دیگر، هیئت دولت مبلغ كافی برای تسطیح و ایجاد جادة "مازندران" اختصاص بدهند، تا هرچه زودتر این مانع برداشته شود، و پایتخت مملكت به یك ولایت حاصلخیز برومندی اتصال یابد.
سابق براین هم توسط مهندسین روس ـ آن موقعی كه ایران میرفت آخرین رمق حیات خود را از دست بدهد ـ این راه بازدید شده و رسیدگی در اطراف مخارج آن بهعمل آمده بود، لكن نظر بهاشكال و صعوبت امر از یك طرف، و برآورد مخارج هنگفت از طرف دیگر، هیچ كس عملی شدن این نقشه را امید نداشت. فقط معاینة جبال "البرز" و تصور شكافتن آن كافی بود كه هر فكر شجاعی را مجبور به سكوت نماید.
من علاقه قلبی و قطعی به افتتاح این راه داشتم، كراراً یكه و تنها و بدون مشورت با عمر و زید به معاینة سلسلة "البرز" و تعیین خط سیر پرداخته، بعد از اكمال مطالعات و نظریات خود، امر قطعی دادم كه بهیچوجه نگاهی به این سوابق نومید كننده نینداخته، در كمال جدیت و امیدواری مشغول كار شوند. در ضمن اهالی بیكار و بدبخت اطراف راه را دعوت كنند تا در برداشتن موانع بذل كوشش نموده، و بهواسطه اجر و مزدی كه میگیرند، هم از ذلت فقر و گرسنگی رهایی یابند، و هم مساكن خود را به یك منبع برومندی اتصال دهند كه همیشه از خطر قحط و غلا محفوظ بماند، و "تهران" و سایر شهرهای ایران نیز از نعمتهای موفور "مازندران" بیبهره و نصیب نمانند.
هیچ فراموش نمیكنم روزی را كه برای بازدید اطراف راه و تعیین خط سیر، یكه و تنها تا دو فرسخی "فیروزكوه" آمده بودم. همین نقطهای كه فعلاً "پل فردوس" ساخته شده، و روزی صدها اتومبیل و مسافر از روی آن عبور میكنند.
در "تهران" تصور میكردند كه من به عمارت ییلاقی خود در "شمیران"، برای رفع خستگی رفتهام، هیچ كس فكر نمیكرد یكه و تنها تا حدود "فیروز كوه"، راهی كه هنوز ایجاد نشده و خیال ایجاد آن نیز هنوز از دماغ من تجاوز نكرده است، آمده باشم، تا محل ساختمان پلی را تعیین كنم كه عبور رودخانة از ذیل آنرا تسهیل سازد، و جاده را در بهار و مواقع طغیان آب از خطر سیل و خرابی مصون بدارد.
تنها كسی كه در این گردش با من بود، فرجالله بهرامی رئیس دفتر مخصوص من بود، كه نهار مختصر مرا هم مشارالیه با مركوب خود حمل مینمود. در ورود به محل مزبور و تصادف با رودخانه چون عبور را ممتنع یافته، ناچار از دو دهقان مجاور رودخانه خواهش كردم كه ما را كول گرفته با دوش خود بهآن طرف رودخانه برسانند.
دهقانهای بیچاره مرا نمیشناختند. اول وهله قیمت این حمل و نقل را گوشزد ما كرده، حاضر نمیشدند كه با كمتر از یك ریال مرا در آن طرف رودخانه زمین بگذراند. من نیز از این تفریح و عدم شناسائی آنها استفاده كرده یك ریال را گزاف دانسته، پیشنهاد كردم كه به اخذ ده دینار قناعت ورزند. بالاخره پس از چند دقیقه مباحثه و گفتگو، عمل را در چهارده دینار خاتمه داده، ما را بهدوش گرفتند و وارد رودخانه و آب شدیم. در وسط آب كه سنگینی و ثقل بدن من، مركوب بیچاره را تا درجهای فرسوده ساخته بود، بهانة قاطعی بهدست او داده، برخاطر خود مسجل ساخت كه هرگاه كمتر از یك ریال به او تأدیه شود، او عجز خود را در همین وسط آب از حمل راكب خویش ظاهر خواهد ساخت. من نیز مسئول او را پذیرفتم. در وصول بهساحل، همین قدر كه مشتی از لیره، طلا، اشرفی و در حدود هزار ریال در دست خود دید، حالتی بهاو دست داد كه تصور آن هیچوقت از خاطره من فراموش نمیشود. من جاده را پیش گرفته و بهراه افتادم. شنیدم بعد از حركت من، و وقوف دهقان بیچاره بهشناسائی من، و دریافت پولی كه برای او بكلی غیر مترقبه بود، حالت سكته بهاو دست داده، و رئیس كابینة من با زدن یك سیلی به صورت او، و منصرف ساختن خیال دهقان از پول و غیره، وسیله نجات او را از این مرگ مفاجات فراهم كرده بود.
بالاخره مهندسین ایرانی كه بهیچوجه تشویقی ندیده بودند، و در كمال یأس و نومیدی صرف ایام میكردند، براثر صدور امر من راجع بهایجاد راه "مازندران"، میدانی برای ابراز كوشش و مجاهده و دانش خود بازیافتند. من نیز شب و روز مراقبت كرده موانع بودجه را مرتفع ساختم، و كارگران را ترغیب و تحریص نمودم تا آنكه پس از هشت ماه، مشكلترین قسمتها كه عبارت باشند از گردنههای مرتفع كوهستان، شكافته شد و مقدمات امر فراهم گردید. هنگامی كه برای بازدید اوضاع لشگری و كشوری "خراسان" در سرحدات شمال شرقی، با وجود گرمای مردادماه مشغول سركشی امور بودم، تلگرافاً به من اطلاع دادند كه راه "مازندران" قابل عبور شده، و هیئت دولت اجازه خواستهاند كه برای اجرای مراسم افتتاح راه به "مازندران" و "استرآباد" حركت نمایند.
واقعاً این خبر مرا زایدالوصف مسرور ساخت. زیرا كه این جاده را یكی از راههای نجات، برای اوضاع اقتصادی اهالی پایتخت میدانم، و یقین دارم تجارت شمال را بكلی تغییر و ترقی خواهد داد.
هنگام مراجعت از "خراسان"، مخصوصاً برای بازدید یك قطعه از این راه كه از "فیروزكوه" به "تهران" ساخته شده، از جاده معمولی "سمنان" به "تهران" انحراف جستم. پس از طی مراحل مشكل و تحمل انواع زحمت بین "سمنان" و "فیروزكوه" كه هنوز اتومبیلرو نشده بود، از دامنة كوههای صعبالعبور منطقه به جانب "فیروزكوه" روانه شدم. به هر مرارتی بود این شانزده فرسنگ را امتحان نمودم. معهذا این قطعة كوهستان، با وجود گردنههای مرتفع و درههای عمیق، ساختمان آن بهدشواری كوهستان جنگلپوش "سوادكوه" نیست. برای اطلاع بروضع راه "مازندران"، لازم میدیدم كه این قسمت راه را هم به رأیالعین مشاهده نمایم.
راجع به تجارت شمال و موقعیت بنادر "بحرخزر"، مدتی بود كه پیشآمدهای غیر منتظرهای از طرف دولت شوروی "روسیه" فراهم میشد. راپرتهای بسیار از بنادر شمالی میرسید و مذاكرات طولانی با دولت شوروی جریان داشت. یكی از امنای خود را محض تصفیة این امر و رفع ممانعت از ورود مالالتجاره ایران به"روسیه"، هنگامی كه در "بجنورد" اقامت داشتم، از راه "عشقآباد" به"روسیه" فرستاده بودم. او مأموریت داشت به كارگران سیاسی روس خاطر نشان كند كه از این ممانعت، خسارات عمده به تجار و كلیه اهالی ولایت شمالی وارد میشود. در ضمن عواقب این قبیل خصومتهای ناگهانی و غیر لازم را گوشزد نماید و حقیقاً علت از نامهربانی را از طرف دولتی كه خود را میخواهد پیشآهنگ سعادت نوع بشر و رفاهیت آن معرفی كند بپرسد.
این دستور را بهمأمور اعزامی دادم. اما من بایستی شخصاً ولایت "مازندران" و بنادر "بحرخزر" و كلیه امور اقتصادی، فلاحتی، معارفی و صحی آن حدود را مطالعه كرده، حتیالمقدور دوائی برای دردهای اهالی پیدا نمایم، و با اطلاع جامع، در آبادی این قطعه كه مخزن احتیاجات قسمت اعظم ایران باید شمرده شود، كوشش نمایم.
هركس به هركاری گمارده میشود، باید بهجزئیات و دقایق آن امر مطلع گردد، خاصه پادشاهی كه دامنة وظایف او حتی بهسرحدات مملكت هم محدود نیست. در مملكتی كه اهالی آن دچار رخوت و بیعلاقگی و عدم رشد علمی و سیاسی باشند، هرشخص آگاهی را واجب است كه به حدود كارهای خود اكتفا نكند، و اصول فداكاری و مجاهدت را در تمام دقایق امور نصبالعین خود سازد. زیرا كه در چنین ممالكی چرخهای مملكت با توازن و توافق كار نمیكند. تا هرچرخی وظیفه خود را اجرا نماید، و مطمئن باشد كه سایر چرخها نیز كار و حركت خود را انجام میدهند، در این صورت آن چرخی كه در حركت و در كار است فیالوقع باید سایر ماشینهای خفته و از كار ماندة مملكت را هم بهگردش درآورد.
به قوانین ثابتة طبیعی هم اگر مراجعه كنیم، در ظاهر امر، جز حركت و انرژی و تبدیل و تحول ـ كه باز نتیجه حركت است ـ چیز دیگری نمیبینیم، و بالنتیجه، زندگی عبارت است از حرارت و حركت.
بدین لحاظ، حقیقتاً جای هزاران افسوس و تحسر است كه سكنة یك مملكتی پشتپا به قانون قطعی حیات زده، مختصر حرارت و حركتی از آنها دیده نشود.
آیا لذتی بالاتر از این میتوان تصور كرد كه پادشاهی، مأمورین مربوطه و اجزاء عامله امر را ببیند، كه تمام از روی فهم و قیاس، مشغول انجام وظیفه خود هستند، و حس ترقیطلبی و تكاملپرستی پیشوای آنهاست، و عواطف وطنپرستی مركوز خاطر، و حرارت و جنبش سرلوحة آمال آنان است؟
افسوس جز سكوت و سكون و رخاوت و بیعلاقگی چیزی در اطراف من نیست. البته در یك مملكت مشروطه، وزراء، وكلا، مأمورین دولت و سایر طبقات حدود معین و وظایفی دارند، كه قانوناً موظف به اداره كردن حدود خود هستند. اما، در ایران متأسفانه اینطور نیست. سلطان مملكت باید هیئت دولت را به كار وادارد، مجلس شورای ملی را هم بهانجام تكالیف آشنا كند. تجار، ملاكین، شهرنشینان و حتی زارعین را هم به كار بگمارد. در تمام مدت شبانهروز نیز مواظب حدود و انجام وظایف آنها باشد والا، همیشه همان حال رخوت و سستی و سردی و بیعلاقگی و فورمالیته بازی كه دیرزمانی است ادارات ایران نمونة برجسته آن محسوب شدهاند، حكمفرما خواهد بود.
با شهادت خداوند متعال و قادر قدیر ذوالجلال، آن یكتا سمیع و بصیری كه كراراً ایران را از وحشت و ظلمت بیرون كشیده، و آن ذات واجبالوجودی كه پیشانی بشر و بشریت را در ذكر كلمة اعتلاء و ترقی و تكامل با بهترین لوحی آراسته است، از روزی كه خود را در مقامی دیدهام كه مؤثر در اوضاع بوده، همت گماشتهام كه تا غایت قوت خود كار كنم و ساكت ننشینم، و با مجاهدین حقیقی مملكت شریك و انباز باشم. در هركاری كه فایدة آنرا برای مملكت روشن یافتهام وارد شوم، و با مجاهدة فوق توصیف و با قوه تشویق و ترغیب، و هر قسم وسائلی كه در اختیار داشتهام آن كار را پیش برم، شسته و رفته تحویل وزارتخانهها یا مؤسسة مربوطه، و بالاخره تسلیم مملكت كنم. وظیفة انفرادی و اداری هر صاحب مقامی البته به جای خود ثابت و مقدس است، اما در مملكتی مثل ایران، وظیفة من این بوده و خواهد بود كه از راه فداكاری و جهاد وارد مرحلة اصلاحات شوم، زیرا كه برخی از ادارات ایران ثابت كرده بودند كه بنیان اعمال آنها مربوط بهوطن و وطنپرستی نبوده، و در حقیقت آثار و علائمی بودهاند غیر از ایران و وطن، چرا كه اغلب كارها، و طرز جریان آن كارها ابداً ارتباطی با مصالح وطن نداشته است. در این صورت من كه هدف آمال ملی را تشخیص كرده، و سالك این راه دور و دراز و پرپیچ و خم هستم، وظیفهای ندارم، جز آنكه با جهاد و فداكاری و با آخرین قوه و قدرت خود وارد اصلاحات اداری و حفظ آسایش جامعة ایرانیت شده، این كشتی بیبادبان و شراع را بكشم بهآن ساحل نجاتی كه خدا آنرا مقدر فرموده، و همت بشری آنرا پیش بینی كرده است.
در مقابل آن جامعهای كه بلندترین مقام را به من مفوض كرده، و مرا مسئول نظم و عهدهدار رفاهیت خود قرار داده است، من نیز موظفم كه صیانت وطن را بر حفظ جان خود رجحان بدهم، و برهمه ثابت و مستقر سازم كه: همه چیز برای وطن.
شب و روز استراحت را برخود حرام كردهام، اساساً از بدو طفولیت وارد مرحله تفریح و تفرج و تعیش و خوشگذرانی و تنآسایی نبودهام. برطبق عادات همیشگی، در تمام شبانه روز بیش از چهار ساعت نمیخوابم، و اخیراً یك ساعت از آن چهار ساعت نیز صرف تفكر و تتبع و تدقیق میشود. متصل بهمطالعه و تحقیق احوال كشور ایران مشغولم. مسائل تجارتی و فلاحتی و انتظامی و معارفی را عموماً در نظر گرفته، با تناسب الاهمفالاهم توجه بههمه را وظیفه ملی خود میشناسم.
البته اوضاع مالی مملكت، با حوادث فوقالعادهای كه برآن وارد آمده، و در معرض چپاول خودی و بیگانه قرار گرفته بود، طوری نیست كه بزودی بتوانم بهبودی كاملی را انتظار داشته باشم، ولی با نظریاتی كه اندیشیدهام و افكاری كه پیشبینی كردهام، یقین قطعی دارم كه پس از سه چهار سال دیگر، بودجه مملكت را با تعادل ثابتی موزون، و گریبان مملكت را از استقراضهای خائنانه و خانهبرانداز دورههای سلف، آسوده و مستخلص خواهم نمود. برخود فرض و واجب ساختهام آنچه را كه میدانم و میتوانم، انجام دهم، و ذرهای فروگذار ننمایم.
نقشة تنظیم بودجه مملكتی را، كه اساس هر اصلاحی شناخته میشود، از مدتی قبل در دماغ خود پروردهام، و در ضرورت تنظیم و استقرار آن تردیدی ندارم.
در ضمن این یادداشتها از تذكار یك موضوع مهمی كه هیچ گوشی فعلاً در ایران طاقت شنیدن آن را ندارد، خودداری نمیكنم:
امتداد خطآهن ایران و متصل ساختن "بحرخزر" بهدریای آزاد و "خلیج فارس"، جزو آمال و آرزوهای قطعی من است. آیا ممكن است كه خط آهن ایران، با پول خود ایران، و بدون استقراض خارجی، و در تحت نظر مستقیم خود من تأسیس شود؟ آیا ممكن است كه مملكت پهناوری مثل ایران از ننگ نداشتن راهآهن خلاص شود؟ آیا در این موقعی كه دیگران در خطوط آسمان در طیران هستند، و تمام اراضی آنها مشبك از خطوط آهن است، ممكن است كه مملكت من هم از ننگ و عار بیراهی نجات یابد؟
آرزو و آمال غریبی است! خزانة مملكت طوری تهی است كه از مرتب پرداختن حقوق اعضاء دوایر عاجز است، و این در حالی است كه من، نقشة امتداد خطآهن ایران را در مغز خود میپرورم، آنهم با سیصد كرور تومان مخارج، و بدون استقراض!
باید دید كه در پس پردة غیب چه مقدر شده است؟ البته من این فكر خود را به احدی ابراز نمیكردم، زیرا احدی با این فقر خزانه، این فقر جامعه و این وضعیت درهم و برهم تحمل استماع آن را نداشت، و تصور آن از حدود مخیلة هركس خارج بود. معهذا، دیروز كه دشتی، مدیر روزنامة شفق سرخ، بهاتفاق بهرامی، رئیس كابینة من، بهدفتر اداری من در عمارت وزارت جنگ آمده بودند، و من مشغول مطالعه نقشة جغرافیائی ایران بودم، این فكر خود را بهآنها گوشزد كردم و هر دو را متذكر ساختم كه اگر دست روزگار پیشبینی كاملی برای ادامة عمر من نكرده باشد، شما دو نفر شاهد باشید كه امتداد خطآهن ایران یكی از آمال دیرینة من بوده، و دقیقهای از خیال ایجاد آن منصرف نبودهام.
هر دو بهسلامتی من دعا كردند. صمیمانه هم دعا كردند. ولی من در چهرة هر دو حس كردم كه این آرزو را یك امر غیر عملی، و فقط در حدود آمال و آرزو فرض كردهاند.
علیایحال رشتة مطلب در این موضوع دراز است و بهوقت خود گفته خواهد شد.
یك نقطه نظر دیگری كه مسافرت مرا به ولایات شمالی ایجاب میكرد، این بود كه برخی از اشرار تركمان از قدیمالایام نه تنها راه زوار "مشهد" و روابط مركز را با "خراسان" مقطوع میساختند، بلكه سواحل "بحرخزر" و كلیه ولایات "استرآباد" و قسمتی از "مازندران" را دستخوش مهاجمات و غارتگریهای خود قرار میدادند.
بعد از رجعت از "خراسان" و پاك كردن جنوب و جنوب غربی از وجود اشرار و متنفذین گردنكش، نغمة ظهور مجدد این اشرار برخاست و باردیگر راه "خراسان" مسدود گردید.
با وجود موانع بیشمار كه در این قشون كشی جدید بهنظر میرسید، بلادرنگ امر دادم كه لشگر شرق از طریق "بجنورد"، و قوای تیپ مستقل شمال از طرف شمال، به دفع و طرد آنها بپردازند، و تا وقتی آنها را بكلی خلع سلاح و زمینگیر نسازند، از پای نشینند. این منظور از قوه بهفعل آمد. این دو اردو از دو جانب بهمتمردین حمله آورده، بالاخره مراكز آنها را متصرف، اسلحة آنان را جمعآوری، و آن صفحه را اقامتگاه یك ساخلوی توانائی ساختند و مراكز اسكان معتبر جهت تراكمه بهوجود آوردند. بدیهی است كه چون هركار نوبنیادی، این اسكان و تمركز، خالی از اشكال نیست، و مستلزم مراقبت دقیق و غور كافی منجمیعجهات است، و باید كه نقایص آن برطرف گردد.
لذا برای رفع نواقص امر، بازدید این مراكز مهم، دیدن طوایف وطنپرست و ایران دوست تركمان، تشویق آنها به خدمات مملكت، بسط و تعمیم معارف در بین آنان و مستظهر ساختن كافة آنها به عنایات خاص دولت و حكومت لازم میآمد كه شخصاً به صحرا بروم و بهملاحظة وضعیت بپردازم.
*****
ساعت سهوربع بعداز ظهر جمعه 29 مهرماه پس از پذیرفتن هیئت دولت و ابلاغ نظریات خود در خصوص این مسافرت، از "تهران" به عزم "مازندران" حركت كردم.
همراهان عبارت بودند از:
شاهپور محمدرضا، ولیعهد.
فرج اللهخان بهرامی، رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی.
چراغعلیخان، كفیل وزارت دربار.
جعفرقلیخان اسعدبختیاری.
امیرلشگر خدایارخان.
امیرلشگرنقدی.
امیرلشگرانصاری.
علیخان دشتی، نماینده مجلس شورای ملی و مدیر روزنامة شفق سرخ.
دادگر، نمایندة مجلس شورایملی.
شكراللهخان قوامصدری.
میرزاكریمخان رشتی.
سرتیپ علیخان، معاون ادارة امینه.
سرهنگ محمدباقرخان، آجودان ولیعهد.
یاورمنصور میرزاجهانبانی، ریاست دواتومبیل اسكورت نظامی.
دونفر آجودان.
دونفر از اعضاء دفتر مخصوص.
از دروازة "تهران" وارد جادة شوسه شدیم. این قسمت تا "سرخه حصار" گرد و خاك بیشمار داشت. عمارت و باغ "سرخه حصار" در كنار جادة "جاجرود" و در دامنة كوه كم ارتفاعی بنا شده كه رشتهای از این كوه ضلع شرقی جلگة "تهران" را محدود میسازد. این بنا از عمارات سلطنتی قاجاریه است كه محض تفریح و تفرج خود ساختهاند، و باوجود مصارف بسیاری كه در عرض سال نگاهداری و حفظ آن ایجاب میكند، هیچ فایدهای از آن حاصل نمیگردد. چون سزاوار نمیدیدم كه این ابنیه بیش از این بیفایده بماند و مردم از آن نفعی نبرند، بهمتصدیان امور دستور داده بودم راهی برای استفاده از آنها در نظر بگیرند كه عمومیت داشته باشد.
اخیراً دكتر حسینخان بهرامی، رئیس كل صحیة مملكتی، پیشنهاد نمود كه عمارت مزبور، برای تأسیس یك سناتوریوم تخصیص داده شود كه دارای پنجاه تختخواب باشد، و مرضای مسلول شهر در آنجا تحت معالجه درآیند.
این مرض، با وجود هوای خشك و آفتاب درخشان "تهران" كه دافع سل است، متأسفانه بهعلت عدم رعایت اهالی از اصول صحی، خاصه اهل بازار كه در زیر سقفها و در هوای كثیف دكاكین متوقفند، در "تهران" شیوعی وافر دارد، ولی تا كنون برای این قبیل مرضا محلی متناسب كه هوای مقتضی و مسافت كافی از شهر داشته باشد، ترتیب داده نشده بود. معلوم است كه معاشرت با مسلولین تا چهمیزان برای سلامت مردم خطرناك است. پیشنهاد رئیس صحیه را پذیرفتم، و امر اكید صادر كردم كه وسائل این كار را هرچه زودتر فراهم آورند.
مخارج اولیة تأسیس این سناتوریوم را بیستهزارتومان، و بودجة سالیانة آنرا در حدود چهلهزار تومان برآورد كرده بودند. چون از بودجة مملكت بهزحمت ممكن میشد كه چنین وجهی تخصیص بدهند، چندی این موضوع معوق ماند، تا این كه اخیراً، چون عزیزخان خواجه وصیت كرده بود دارائی او را پس از مرگ به پادشاه وقت تسلیم كنند، صورت اموال او را از نظر من گذرانیدند. من نیز هیئت دولت را مختار گردانیدم كه این اموال را بهیكی از دو مصرف معارفی یا صحی برسانند.
هیئت دولت نیز صحیه را ترجیح داد، و بهاین ترتیب عایداتی برای مریضخانه مزبور پیدا شد، و دیگر تصور نمیرود مشكلی برای انجام این كار خیر باقی باشد.
"سرخه حصار" نسبت به شهر "تهران" ارتفاع بیشتری دارد، و از این جا راه به بالای گردنة "هزاردره" صعود میكند. منظرة درههای بیشماری كه از دامنة "البرز" فرود آمده، و این قطعه خاك را پرچین و شكن میكند، برای اشخاصی كه از جلگة "تهران" بیرون آمده باشند خالی از تماشا نیست.
كلمه "هزاردره" كه اسم این تنگه شده، واقعاً برای تعیین عدة شعب آن كافی نیست.
در حینی كه میخواستم از بالای این گردنه سرازیر شده و بهجانب رودخانه جاجرود بروم، خبر دادند كه اتومبیل حامل بنزین و نظامیان بمبانداز در اواسط گردنه متحرق گشته، و راه به واسطة اشتعال بنزین و احتراق بمب و فشنگ مسدود است. فوقالعاده از این خبر متعجب شدم، زیرا اتومبیلی را كه برای این عده نظامی تعیین كرده بودند، از محكمترین اتومبیلهای طرز جدید بشمار میرفت و رانندگان مجرب و سفركرده داشت.
از بس متألم و متأثر شدم امر دادم اتومبیل مرا تا همان نقطه پیش ببرند، و از احتراق بمب و غیره نیندیشند. شاید زودتر بر كیفیت حال مطلع شده، و وسائل نجات راكبین اتومبیل را فراهم آورم. اما افسوس كه سرعت و شدت سانحه، راه چاره را بربسته بود. اتومبیل براثر این احتراق بكلی ذوب شده بود، و منظرة اسفناك اجساد این چند نفر نظامی، چنان تأثیر شدید و الیم و غمناكی در من كرد كه تا آن روز هیچوقت چشم خود را گریان ندیده بودم. فوراً حفظ و حراست بستگان و اهل و عیال این چند نفر را در ضمن برقراری حقوق و مواجب مكفی، دستور دادم، و امر كردم مقبرهای مخصوص نیز بنام خدمت و وفاداری، برای سوختگان مستقر سازند. گویا بیاحتیاطی یكی از نظامیان، و روشن كردن كبریت و سیگار، وسیلة اشتعال یكی ار پوتهای بنزین شده و شوفر نیز هراسان، بهجای نگاهداشتن اتومبیل و رفع چاره، اتومبیل را از جاده خارج، و به كوه زده و احتراق را تشدید كرده است.
علیایحال هنوز نمیتوانم از ابراز تأثر خودداری كنم. در تمام جنگهای عظیمی كه برای من پیش آمده است، هیچ واقعهای بهاین شدت و بهاین دلخراشی به نظرم نرسیده است. معلوم شد كه نیمساعت تمام چشم خود را به یك نقطه دوخته ابداً ملتفت هیچ چیزی نبودهام. هیچیك از همراهان نیز جرأت نكردهاند كه نزدیك من آمده و مرا از این حالت بهت و حیرت كه تا یك درجه برای خود من خطرناك بود، منصرف سازند. این چند نفر نظامی زیر دست خود من تربیت شدهبودند، و هیچ وقت منظر آنها را از صفحة دل خارج نخواهم نمود.
با اتفاقات پیشبینی نشده و قضا و قدر چه میتوان كرد؟ با یك عالم تأسف و تحسر بهراه افتادم. نیمساعت در سرپل "جاجرود" پیاده شدم، ولی میل صحبت با احدی را نداشتم. چون شب را در "رودهن" خواهم ماند فقط بهبهرامی دستور دادم كه همراهان را بهطرف "رودهن" هدایت نماید.
آب رودخانة "جاجرود" در ایام بهار، بهواسطه طغیان اَنهار و رودهای كوچك دامنة "البرز"، خیلی زیاد میشود، طوری كه جز بهوسیلة پل عبور از آن میسر نیست. در نتیجه، غالباً سدهائی را كه برای زراعت در حدود "ورامین" و غیره برآن میبندند، خراب كرده و خساراتی وارد میسازد.
رود "جاجرود" از شهر "تهران" 600 متر ارتفاع دارد. ارتفاع "تهران" نیز از سطح دریا یكهزارودویست متر است (1200)، بهاین لحاظ ممكن است كه آب این رودخانه را به "تهران" برد، زیرا تهران به واسطة نداشتن رودخانة بزرگ البته نمیتواند كه زیبائی منظر و لطف طبیعی و نظافت جامع را دارا باشد. ولی انجام این نقشه بهعلت خسارتی كه بهزراعت "ورامین" وارد میگردد، و مخارجی كه برای حفر مسیر رودخانه و عبور دادن از كوه لازم خواهد شد فعلاً میسر نیست.
در این باب، امر بهتحقیقات علمی و دقیقتری دادم كه در صورت امكان جبران نقص آب "ورامین" را بنمایند.
"تهران" را از روز اول برای مركزیت و پایتخت انتخاب كردن، شاید مبتنی بر یك فكر عمیق نبوده و جهات مشخص و خانوادگی داشته است، ولی فعلاً كه خواهنخواه مركز مملكت واقع شده، با هر وسیلهای هست، باید برای آن فكر رودخانه و آب سرشار كرد.
بعد از قریة "كرد"، در نزدیكی و سرراه، قریة بزرگی دیده نمیشود، مگر "بومهن". رود كوچكی كه از "بومهن" میگذرد، از گردنة "سكنهدار" نزدیك به"سیاه پلاس" سرچشمه میگیرد، و تدریجاً عظمتی یافته پس از الحاق به آب "آه" و "دماوند" به "جاجرود" میپیوندد. ارتفاع "بومهن" از "تهران" 500 متر است.
قریب نیمفرسنگ بعد از "بومهن"، قریة "رودهن" است، كه آب "آه" از آن میگذرد، و قریب یكصدوپنجاه خانوار سكنه دارد كه كردبچه و از مهاجرین "ارومیه" (رضائیه) میباشند. "رودهن" ملك شخصی من است. اخیراً برای رفاه حال عابرین، دستور ساختمان یك مهمانخانهای در این قریه دادهام كه مقداری از بنای آن حاضر شده، و بقیه را هم مشغولاند. چون در مجاورت این قریه آب معدنی خوبی وجود دارد، بعد از امتحانات شیمیائی و فوائد مسلم آن، دستور ساختمان حمامها و محلهای منظمی دادم كه با وجود راه شوسهای كه ایجاد كردهام، بتواند مورد استفاده اهالی "تهران" و سایر نقاط واقع شود.
هوای "رودهن" بهواسطه مجـاورت با "دماوند" و ارتفـاع محسوسی كـه نسبت به "تهران" دارد، طبعاً سرد و ییلاقی است، و طرف مقایسه با هوای "شمیرانات" نیست. با سرعت سیر اتومبیل، چون زیاده از یك ساعت و نیم و دوساعت بیشتر، فاصله از "تهران" ندارد، یقین دارم در فصول تابستان مورد استفادة كامل اهالی "تهران" واقع خواهد شد. خاصه اینكه از آب معدنی و استحمام و استنشاق هوای اطراف آن و غیره، استفادة زیادتری خواهند برد.
نزدیك به مغرب در عمارت جدیدالبنای "رودهن" پیاده شدم. اطاقهای مهمانخانه را كه مشرف به رودخانه است و دره، برای اقامت همراهان تخصیص دادهاند. من و ولیعهد در عمارت بالای باغ منزل نمودیم.
هرچند هوای این دره در این شب مهتاب بسیار مطبوع به نظر میآمد، ولی واقعة امروز در گردنة "هزاردره" طوری مرا مغموم ساخته بود كه واقعاً از هر تفریح و تماشائی منزجر بودم. بهرامی اطلاع داد كه در سرپیچ "جاجرود" در نقطهای كه راه شوسه بهطرف "رودهن" منعطف میگردد، در بیست قدمی جاده یك پلنگ و یك بچه پلنگ دیده است كه نگران حركت اتومبیل و شعاع چراغ آن بودهاند، و خیره بهطرف اتومبیل نگاه میكردهاند. اتفاقاً سه نفر دیگر كه در اتومبیل مشارالیه بودهاند، و خود او هیچ كدام دارای اسلحه نبوده، و پلنگها به واسطة صدای بوق اتومبیل، قریب سیصد قدم از كنار جاده خارج شده و از بالای تپه، باز بهطرف اتومبیل نگاه میكردهاند. اگر یكساعت زودتر اطلاع داده بود، حتماً برای شكار آنها حركت میكردم، افسوس كه پس از مغرب این اطلاع را داد، و هوا بكلی تاریك شده است. من اصولاً به شكار حیوانات و پرندگان رغبت زیاد ندارم، و خیلی كم اتفاق میافتد كه میل به رفتن شكار و زدن آهو و كبك و غیره نمایم، ولی برای شكار ببر و پلنگ خالی از علاقه نیستم. علیایحال دستور حركت فردا و ترتیب سفر را داده، خوابیدم.
ساعت هشت صبح كه از منزل بیرون آمدم، اتومبیلها حاضر بود. همراهان بهانتظار من، درب باغ ایستاده بودند. ابتدا قریب یك ربع فرسنگ از راهی كه دیروز آمده بودیم مراجعت كرده، به سر جاده "دماوند" رسیده، و از پل محقری عبور كردیم. راه دائماً برارتفاع خود میافزاید. اتومبیلها در دامنة جنوب شرقی "البرز" در حركتاند. درههای عمیقی پیش میآید كه اتومبیل غالباً در یك ارتفاع تقریباً دویست ذرعی بالا و پائین میشود. دره و ماهورهای پرپیچ و خم از هرطرف گسترده است، و سیمای خاك را به صورتی عبوس شبیه میكند. راه در این نقاط بر حدود "ورامین" مشرف است. رشته كوه "البرز" در طرف یسار ما ارتفاع زیادی نشان میدهد، زیرا كه جاده خود در یك خط مرتفعی امتداد دارد.
من از این قسمت جاده خوشم نمیآید، و نپسندیدم. باید دستور بدهم كه این قسمت را بعدها عوض كنند، و راه را از كنار "رودهن" به طرف "دماوند"، تسطیح نمایند كه خطر اتومبیلرانی كمتر شود، و مردم سهلتر بتوانند عبور و مرور نمایند.
پس از وصول به حدود شهر "دماوند"، و پس از عبور از نقطهای كه جادة "دماوند" را از خط "فیروزكوه" مجزی میسازد، وارد منطقة "فیروزكوه" و قراء و قصبات آن شدیم. اولین قریة سرراه ما "گیلیارد" یا "جیلیارد" بود، كه قریهای است نسبتاً بزرگ. پس از آن "آئینهورزان" قرار دارد، كه دهی است مرتفع با هفتاد خانوار جمعیت. یك فرسخ دورتر از "آئینهورزان"، قریة "جابان" واقع شده است كه اهالی و تهرانیها آنرا "جابون" تلفظ میكنند. قریه "سربندان" مرتفعتر از "جابون" است اما آب و هوای آن به لطف "جابون" نیست. نیمفرسنگ دورتر از آن، قریه "سیدآباد" است كه آخر خاك "دماوند" واقع میشود. از گردنهای كه در یك فرسنگونیمی "سیدآباد" واقع است، راه سرازیر میشود و درهها بر عمق و تندی خود میافزایند. "سیاهپیچ" قطعهای از این قسمت راه است كه در حین سرازیری اعوجاجی مییابد. و چون خاك و سنگ این قطعه از حیث رنگ و اعوجاج مورد توجه شوفرها واقع شده، به"سیاهپیچ" شهرت گرفته است. امر دادم حتیالمقدور این قطعه راه را بتراشند و وسیع كنند.
چند قدم پائینتر، رودخانهای جریان دارد كه آنرا "دلیچای" یا "روددیوانه" مینامند. در فصل بهار دیوانهوار طغیان مینماید و غیرقابل عبور میشود و راه را قطع میكند. در بازدیدهای قبلی، در ضمن دستورهای كلی كه برای ساختن راه میدادم، مخصوصاً قدغن كردم كه پل مستحكم و بلندی براین رود ببندند. چون خبر ساختن آن رسید، گفتم كه آن را "پلفردوس" بخوانند و اكنون "پلفردوس" سرآمد پلهای این حدود است.
بهنقل بهرامی، قریب چهل و پنج سال قبل مرحوم اعتمادالسلطنه در كتاب مطلعالشمس، وضع این نواحی خاصه "فیروزكوه" و قلاع و حصار آنرا مشروحاً و در كمال دقت و با نهایت امعان نظر شرح داده است. از آن زمان تا حال تغییر فاحشی رخ نداده الا اینكه قصبة زیبای "فیروزكوه" از فرط اهمال اهالی آن كثیفتر شده و شایستة اسمی بهاین زیبایی نیست.
مرحوم اعتمادالسلطنه مرد صاحبنظر و متتبعی بوده، آثار و علائم و نوشتجات او را میپسندم. اخیراً در كتابخانة آستان قدس رضوی در "مشهد"، كه بهدیدن كتابها مشغول بودم، كتابی مبنی بر یادداشهای یومیة اعتمادالسلطنه بهدست من افتاد. بردم منزل، و یكی دوشب بهدقت مطالعه كردم. این كتاب دو جلد است، و یادداشتهائی است كه این شخص از گزارشات یومیة دربار نوشته، و با خط زنش پاك نویس شده است.
هركس بخواهد وضعیت دربار ناصرالدین را بفهمد، بهترین نمونة آن همین دو كتابی است كه اعتمادالسلطنه نوشته است!
كتابها را باید دید و آنوقت بهخوبی فهمید كه این مملكت چرا بهاین روز سیاه نشسته است؟ چرا گردوغبار مذلت، فقر و مسكنت، تباهی و تبهروزگاری چهرة آن را آزرده ساخته؟ چرا مراحل تنبلی و تنپروری و وقاحت و بیآزرمی و بیفكری و بیعلاقگی و اجنبیپرستی اندام عدهای از سكنة این مرز و بوم را سیاهپوش ساخته است؟ چرا یك ثلث ایران از بدن مملكت مجزا و بهدست اجانب داده شده، و در تجزیة هریك از قسمتها چه تأثری در دربار ظاهر و تا چه درجه بهاین تجزیه و تقسیم، با نظر لاابالیگری و بیقیدی و بیاعتنائی نگریسته شده است؟
من نمیخواهم كه بهسلسلة قاجار با نظر عناد و خلاف عدالت نگاه كنم، زیرا هرچه بوده گذشته و رفته است، و فعلاً نیز موقعیت خود را مهمتر از آن میدانم كه بهیك جمعی نامحرم، خائن وطن و غیر ایرانی عطف توجهی نمایم، اما بینیوبینالله و از روی انصاف و حق، باید اقرار كرد كه اگر چه افراد سلاطین این سلسله، همه مستعد در خرابی و فساد اخلاق افراد مملكت بودهاند، ولی عامل اصلی فساد و برباددهی مملكت، شخص ناصرالدین بوده، و در تمام اوراق دوجلد كتاب اعتمادالسلطنه، كه با نظر دقت استفصاء شود، تمام ایام زندگانی پادشاه وقت از دو كلمه خارج نمیشد: زن و شكار!
پنجاه سال صحبت زن و شكار، حقیقتاً تعجبآور است! پنجاه سالی كه موقع نمو تمدن و علوم در اقطار عالم بوده، و چنانچه بهدیدة تحقیق و تدقیق موشكافی شود، نمو ترقی و تمدن در "اروپا" و "آمریكا" و مخصوصاً در "ژاپون"، مربوط به همین پنجاه سالی بوده كه بشریت و مدنیت چهار اسبه بهطرف تعالی و تجدد میدویده، و دربار ایران در این ایام تمام فضایل خود را صرف امیال نفسانی میكرده است.
بخاطر دارم كه مدیر جریدة حبلالمتین "كلكته"، تقویمی انتشار داده بود متصور بهسلاطین قاجاریه، و در آن تقویم از روی سند و تاریخ مسجل كرده بود، درست یك ثلث ایران، در ایام مزبور از كف رفته، و جزء ممالك خارجی شده است. تقویم مزبور چاپ شده و البته همه دیدهاند.
چیزی كه در یادداشتهای مرحوم اعتمادالسلطنه بیشتر نظر مرا جلب میكرد، این بود كه تقریباً در آخر یادداشت هر روزی این عبارت را تكرار میكند "شكر خدا را كه هنوز زندهام!"
معلوم میشود فضلیت و تقوی، ذوق و قریحه، صنعت و ابتكار و علم و دانش اساساً مورد تكدیر و تدمیر دربار و صاحبان آن بوده است و این بیچاره، كمتر روزی بوده كه بهزندگی خود مطمئن و امیدوار باشد.
از "فیروزكوه" تا سر "گدوك" همهجا راه سربالا میرود، اما چندان تند نیست. كاروانسرائی از بناهای شاه عباس صفوی در سرگردنه باقی است، كه هرچند عظمت و شكوهی ندارد و محوطه و طاقی چند بیش نیست، ولی در این مكان كه مهب بادهای سرد و سخت است، این پناهگاه برای مسافرین نعمتی است عظیم. اكنون قهوهخانهای هم در كنار آن ساخته شده و دایر است.
چون از "رباط" دورشدیم، در میان جاده و كمر كوه هیكلهای مهیب و عظیم شبیه بهدود بهنظر میرسد كه در مقابل ما جزر و مد داشته، و با یكدیگر مصاف میدادند. این اول ابرهای "مازندران" بود كه پیدا شده بودند. این ابر یا مه را اهالی "توره" میگویند.
هرقدر اتومبیل بیشتر میرفت، بهابر نزدیكتر میشدیم. در اثر باد هر لحظه صفوف آنها بهم خورده بهاطراف پراكنده میشدند، و شخص گمان میكرد كه آن نواحی تمام سوخته، و این دود حریق است كه آسمان را پوشانده است. ناگاه وارد سینه مه یا ابر شدیم. هوائی مثل هوای حمام، مرطوب و گرم، ما را فرو گرفت. لباس و دست و صورت من ترشد. هرقدر پیشتر میرفتیم، ابر غلیظتر و نقاط اطراف راه ناپدیدتر میشدند، بهحدی كه دیگر از بیست قدم فاصله هیچ چیز پیدا نبود. كوهها چنان مینمود كه در یك پردة نازك حریر پوشیده شدهاند. این ابرها مانند مرغهای عظیمالجثه در فضا حركت میكنند و برسنگها نشسته، در خاك فرو میروند. اگر "البرز" اجازه میداد كه گروهی از این مرغان بزرگ به فضای "تهران" هم بیایند، چه خرمی و انبساطی كه در آن اراضی خشك تولید نمیشد!
هوا كامـلاً عوض شد. ولیعهـد اظهـار تشنگی میكند. چشمة آب باریك و شفـافی كه از روی سنگ بهطرف جاده در جریان است، آب بسیار گوارائی است، و رفع عطش از مشارالیه شد.
شوفر و اتومبیل و صندوقدار، هر سه، اوقاتم را تلخ كردهاند.
اتومبیلی كه سوار هستم، سیستم رنوست. صورت ظاهر آن قشنگ و مطبوع، ولی كوچكترین نشیب و فرازی كافی است كه آن را در جاده نگاه دارد. این اتومبیل برای راههای فعلی ایران، كه تازه شروع بهاحداث آنها شده است، جز دردسر فایده دیگر ندارد. دفعة چهارم است كه در برابر فراز و نهر مختصری ایستاده و با زور عملجات بهراهش انداختهاند.
صندوقدار هنوز لیاقت آنرا ندارد كه یك دستمال تمیز و نظیفی بهدست من بدهد.
شوفر، برای آنكه تبعة خارجی است و هنوز فضلیت سابق ایران از دماغ او خارج نشده، بیمیل نیست در مقابل اوامر ولیعهد خونسردی نشان بدهد. اتومبیل رنو را رها كرده، شوفر بیتربیت را اخراج و اتومبیل بهرامی را سوار شده حركت كردم.
از این جا درة بزرگ "تالار" شروع میشود. جادة شوسه در طول همین رودخانه، گاهی درساحل یسار و گاهی در ساحل یمین امتداد دارد. راه دائماً فرود میرود، و هوا گرمتر میشود. اولین آبادی بعد از "رباط"، "دوگل" است كه آسیا و منظرة مصفائی دارد. سپس راه از تنگه عمیقی میگذرد كه كوهها از دوجانب بر روی آن خم شده، و تقریباً جاده را شبیه بهشكافی كه در دیوار احداث شده باشد، نمودهاند. تراشیدگی كوه و پیچ و خم راه و بستر رودخانه نمایش با عظمت و دلفریبی دارد. از پیچ كه عبور كردیم، عمارت اعضاء طرق "عباسآباد" نمایان شد. این بنا عبارت از چهار اطاق و ایوانی است كه تازه ساختهاند. مختصری در این نقطه توقف نمودم.
همراهان من در تصادف بهاین بنای محقر اظهار شادمانی فوقالعاده میكنند و مبالغهها میگویند. تا یك درجه حق دارند، زیرا اولین نشانهای است كه از تمدن و تجدد عصر معاصر بهپیكر این صخرههای عظیم و جبال مرتفع و درههای عمیق نصب میشود.
البته همراهان من بهقدر وسعت دماغ خود، و بهقدر وسعت دماغ پیشینیان ایران فكر میكنند. اگر گوش همراهان من طاقت شنیدن و اصغای افكار مرا داشت، بهآنها میگفتم كه عمارت دوسه اطاقی اعضاء طرق مورد استعجاب نیست. خطآهن ایران باید "البرز" را بشكافد و از همین جا عبور كند. مسافرین اقصی بلاد "اروپا" و "آمریكا" باید از قلة "البرز" و تونلهای همین نقطه سرازیر شده، و خاطرههای خود را از تماشای مناظر ملكوتی "مازندران" بیارایند.
آیا انجام این آرزو و آمال محال و ممتنع خواهد بود؟ آیا بهانجام آرزوی خود موفق خواهم شد؟ باخداست! چیزی كه مرا فعلاً در زحمت دارد، این است كه از صحبت این خیال نیز با همراهان خود منصرفم و مجبور بهسكوت هستم. اجباراً باید قصص شاهنامه را بشنوم كه محالات را بهوجود پهلوانهای افسانهای خود ترسیم كرده است. با اشخاص باید بهقدر انتظار آنها، و در حدود افكار و دماغ آنها صحبت كرد. فعلاً قصههای شاهنامه مطرح است. من هم میشنوم و در اعماق خیال خود با مختصر تبسمی میزان عقاید و افكار آنها را میسنجم. میرزاكریمخان ارتفاع و سختی كوهسار یمین درة "عباسآباد" را توجیه كرده، حق را بهجانب فردوسی و قشون كیخسرو میدهد كه نتوانستهاند از این محل عبور كنند. خدایارخان و نقدی تصور عبور از این راه را مافوق وهم و قیاس، و مافوق طاقت بشر میدانند. چه باید كرد؟ نمیدانند كه اصلاً و اساساً شأن انسان و شرف انسان در این است كه براثر فكر و توانائی خود بر عوامل طبیعی غلبه جسته، و تا هر درجه كه میتواند، عناصر طبیعی را مطیع و منقاد خویش بنماید.
من بههمراهان خود اعتراضی ندارم. اكثریت سكنة روی زمین همانهائی هستند كه برطبق مقتضیات محیط نشو و نما كرده، و دایرة عقول و افهام خود را از موازی خوردن و خوابیدن و راه رفتن و تأمین معاش كردن، وسیعتر نمیبینند.
من تصور میكنم كه عقل و فكر برای غور در طبیعت، مجاهده، كوشش و تصمیم در دماغ انسان بهودیعت گذارده شده است. شبههای نیست كه اقلیت مردم، از عقل و فكر خود در غور و تحقیق استفاده میكنند. در بین آنها نیز اشخاصی دیده میشوند كه از سعی و كوشش نیز امساك نمیورزند. اما مرد مصمم كمتر در میان مردم وجود پیدا میكند. تصمیم گرفتن كار آسانی نیست، و اجرای تصمیم چندین بار از اخذ تصمیم دشوارتر است. از این جاست كه یك نفر مرد مصمم قادر است كه یك مملكتی را به تغییر ماهیت مجبور سازد. مرد مصمم تابع عوامل ظاهری طبیعت و مقتضیات محیط نمیشود. او محیط را بهمقتضیات فكری خود مطیع و آشنا میسازد. اوست كه یك مرحلهای از سعادت را بهاستقبال بشریت فرستاده، و یك قدم بشر را بهطرف سعادت میراند و رهبری میكند.
علیایحال از مطلب دور نشویم. خطآهن بزرگ ایران، چه بخواهند و چه نخواهند، باید از همین هفتخوان رستم شاهنامه عبور كند. من این فكر را در مخیله خود راسخ خواهم داشت تا ببینم چه وقت بودجه مملكت را متوازن خواهم كرد، و غرش لكوموتیو را در همین درههای وحشتخیز طنین خواهم داد.
"عباسآباد" دو قسمت است. بالا و پائین. این آبادی در درة عمیقی واقع شده و از هر طرف كوههای بلند، مانند حصار برآن احاطه دارند. در دامنة مقابل "عباسآباد"، عمارت سفید و مفصلی بهنظر میرسد كه متعلق به یكی از خوانین سواد كوهی است.
در درة "سواد كوه" از این قسم عمارت بسیار دیده میشود. ولی این بنا، بهواسطة محلی كه برسرجاده دارد، ممتاز است، درة "عباسآباد" محل تلاقی سهراه مهم است. یكی بهجانب "مازندران"، دیگر بهطرف "فیروزكوه" و سوم بهسمت داخلة "سوادكوه" ممتد میشود. این عمارت بر هر سه قطعه راه مشرف است، و در بالای قلة كوه به یك قطعة ابر شباهت دارد. از قدیمالایام اهمیت این نقطه منظور متنفذین محلی بوده است. استحكاماتی در این محل ساخته بودهاند كه كاملاً جادة "مازندران" را به اختیار آنها میگذاشت. گویا راهداری این نقطه فواید زیادی داشته و از مشاغل و مناصب عمده بوده است.
در كنار جادة "عباسآباد"، بنای كوچكی است بهیادگار عملجات راه، كه در این محل سخت مشغول تسطیح جاده بودهاند، و سال گذشته دچار حادثه شدهاند. تفصیل آنكه باروت زیادی در كنار راه انبار بوده كه هنگام لزوم بهمصرف شكافتن كوه و سنگ برسد. اشخاصی كه در حوالی بودهاند، بیاحتیاطی كرده، آتش سیگار را در آن افكندهاند. تمام بیشهها آتش گرفته و خانههای اطراف را ویران كرده است. هفتنفر مقتول و 13 نفر مجروح شدهاند. خیلی از شنیدن این قضیه متاسف شدم. دومین دفعه است كه در این راه میبینم آتش سیگار چه تلفات و خساراتی را وارد ساخته است.
در ابتدای ناحیة "سوادكوه" واقع شدهام. خاطرههای عجیبی از مد نظرم میگذرد. میل دارم قدری تنها باشم و فكر كنم. همراهان را مرخص كردم كه بروند قدری استراحت كرده، صرف چای نمایند. ولعیهد كه با صحبتهای نمكین خود خاطر مرا محفوظ كرد، از مرخصی همراهان استفاده كرده، او هم رفت در اطراف جاده گردش نماید.
تنها ایستادهام. بهجانب ناحیه "سوادكوه" و مناظر دلپذیر آن نگاه میكنم. "سوادكوه" مسقطالرأس من است. اینجا را از صمیم قلب دوست دارم. بهوطن خود مجذوبم. وطن خود را میپرستم. بهنسیمی كه از جانب بالا میوزد و دماغ مرا عطرآگین مینماید علاقمندم. بهاین كوه و سنگ و جنگل و درخت و ذرات خاكی كه صفحة "سوادكوه" را تشكیل میدهد، صمیمیترین، حساسترین، و مؤثرترین جذبات روح و قلب خود را تسلیم مینمایم.
چه خاطرههای مقدسی كه الساعه از جلوی چشم من میگذرند، و سرتكریم خود را در مقابل آنها خم مینمایم. چه یادگارهای عزیزی كه الان بروجود من استیلا یافته، و بی اختیار بهطرف آنها پرواز میگیرم.
ای مهر مادری! ای محبتهای مادرانه كه مانند روح در آغوش نوازش تو پروده شدهام! ای یادگار امید و آرزو كه صفحة وجودم، هیچوقت از انعكاس وجود تو خارج نیست! بهتو مجذوبم، و هنوز از شجاعت روح تو و صفای قلب تو استعانت و استمداد میكنم.
از فراز تخت سلطنت به تو سلام میدهم. از كنگرههای تاج سروری ایران بهتو تعظیم میكنم. ای وجود بیمثل و مانندی كه كلمة تهور و رشادت و لغت عقل و درایت بهوجود تو مفتخر بود! ای بیهتمای بینظیری كه شجاعت و عزت نفس را در طی هرقدم و تلو هر لحظه، درس اولین و آخرین میدانستی، و از تلقین آن بهدماغ من از همان بدو طفولیت، صرفنظر نكردی، و دقیقه بهدقیقه و ساعت بهساعت بهپیروی از آن، مجبور و منقادم ساختی! هنوز كلمات ملكوتی تو در گوش من منعكس و طنینانداز است. هنوز اصوات آسمانی تو روحم را مینوازد و لوح ضمیرم را آرایش میدهد.
عظمت مقام، متانت، تهور، شجاعت و حتی جنگجوییهای تو هرگز از نظرم فراموش نمیشوند. درس وطنپرستی را فقط از رفتار و كردار و سكنات تو آموختم. درس تهور و شجاعت را فقط از اثر فكر و بازوی توانای تو تكرار كردم. هنوز تو را میبینم كه به بازوی شخص خود تكیه كرده، و داری بهمحوطة "سوادكوه" حكمفرمائی میكنی، رئوس قبیله و خانواده را از دوست و دشمن دارم میبینم كه در مقابل اقتدار تو سرتكریم و تسلیم پیش آورده، و از اكرمیت تو دارند كسب احترام میكنند.
خاك "سوادكوه" نمیتواند منظر ملكوتی تو را از نظر من ناپدید كند. موانع طبیعی قادر نیستند كه سیمای زنده و غیور ترا از خاطر من فراموش سازند. از ربالنوع نسیم و باد آرزومندم كه نوزد مگر برای آسایش تو، ریاحین بهاری چادر گل برسر نكشند مگر برای نوازش تو و تسلیت خاطر تو.
وطن تـو ایران، هرقدمی كه از این بهبعـد بردارد، بلاتردیـد مدیون بهافكار توست. هراصلاحی كه در ایـن مملكت آغاز شود، مربوط به دروس ابتـدائی و تلقینات اولیـه توست. آسوده و آرام باش كه دیـگر خطری برای وطن تو نیست. سرزمینی كه همیشه كنام شیران و مهد دلیران بوده، زندگانی خود را دوباره از سر خواهد گرفت. خواهد رفت بهآن راهی كه خدا آن را پسندیده، و افكار تو آن را پیشبینی كرده است. هدایت خواهد شد بهآن طریقی كه روح بشریت و انسانیت و تعالی و ارتقاء درگذرگاه آن نشسته، و دست تمدن و تكامل به پیروی آن برپاخاسته است.
ای مهر پدری و یادگار فناناپذیر وجود! ای خدای ثانوی كه هیچ امیدی بدون وجود تو قابل ظهور و بروز نیست! افسوس كه دست روزگار زیارت سیمای تو را از من دریغ كرد، و مجال نداد كه در سایة عطوفت و اقتدار تو لحظهای بیاسایم، و از تبسمهای جانپرور تو كسب مسرت و قوت نمایم. كاش امروز وجود داشتی و در دیباچة "مازندران" صفحة اول را با حضور تو ورق میزدم! افسوس و هزار افسوس!
ای خاك "سوادكوه"! ای مرقد اسلاف و اجداد و نیاكان من! ای قطعة عبیر و بیز و عنبرآمیزی كه بهشت برین در مقابل تو برای من بهپشیزی نیرزد! ای آرامگاه شجاعان و دلیران كه هنوز هیچ سمستور بیگانه سینة تو را نخراشیده است! ای مسقطالرأس عزیزی كه در طی هزاران سال و صدها نهضت و جنبش، همیشه دست رد بهسینه نامحرم نواخته، و هنوز اجازه و رخصت ندادهای كه كوچكترین تجاوزی از طرف بیگانگان و اقوام خارجی بهجانب تو ظاهر گردد!
ای مهد خون بیآلایش! ای گهواره حقیقی ایرانیت و قومیت! ای خاك با افتخار كه امتزاج با بیگانگان هنوز در قاموس وجود تو معنی نمیدهد، و الفاظ بیتعصبی و كوتاه فكری از دیوان منشأت تو خارج بوده است!
ای خاك پاك ایرانیت كه برای یك روز معینی ذخیره شده بودی، اینك در مقابل تو ایستادهام. ترا نگاه میكنم. بهطرف تو مجذوبم. تو را از صمیم جان دوست میدارم. وجودم از وجود تو عجین گشته، و ذرات وجودم از ذرات وجود تو تشكیل یافته است. از تو برخاستهام، و به جانب تو معطوفم. تو قلب ایرانیت هستی و باید محسود بلاد واقع شوی. تا بهابد به تو سلام، و خاك پاك تو توتیای چشم ملیت و ایرانیت باد!
همراهان كم و بیش از صرف چای فراغت حاصل كرده، دارند بهطرف من میآیند. از قراری كه رئیس كابینه تذكر داد، معلوم شد نیمساعت تمام است كه چشم خود را بهیك نقطه دوخته، و هیچ انعطاف و تمایلی به خارج نكردهام.
مشارالیه سنخ افكار مرا در این موقع استنباط كرده بود. او بهعقاید و خیالات من بیشتر از سایرین آشناست، زیرا از بدو ورود من به"تهران" (در موقع كودتا)، رئیس كابینة من و متصدی ابلاغ اوامر من بوده است.
نشیب جاده تقریباً از حد اعتدال خارج است. دود كورههای ذغال هم كه در كمر كوه از سوزاندن درختان، برای تهیه ذغال برمیخیزد، با مه آمیخته میشود و یك خط آبیرنگی در وسط مه سفید ترسیم میكند.
برای چه این درختان عظیم را این طور لاابالیانه قطع میكنند؟ ذغال میخواهند؟ بسیار خوب! چرا بجای این درختها نهال تازهای غرس نمیكنند؟ با این ترتیب ممكن است تمام جنگل این حدود از بین برود، و تبدیل شود بهیك قطعه خاك! چنانكه علائم و آثار اضمحلال جنگل كاملاً در این حدود آشكار شده است.
مگر این جنگلها (غیر از قطعاتی كه متعلق بهصاحبان معین است)، مال دولت و مملكت نیست؟ خیر، اصلاً دولت و مملكتی اخیراً در ایران نبوده كه بهاین كلیات و جزئیات دقت كند! والا چگونه میشد كه هر ذغال فروشی با كمال بیپروائی، مالیه مملكت را اینطور به عنوان ذغال آتش زده، با ثمن بخس به نفع خود بفروشد؟ اغلب این درختهائی را كه این طور لاابالیانه ذغال میكنند، چوبهای صنعتی است، و قیمت آنها یك فصل مهم از خزانة مملكتی را تشكیل خواهد داد. باید در این باب فكر اساسی بنمایم.
در حدود "تاله" جنگل عظمتی بهخود گرفته، و كوهها بكلی از درخت پوشیده بودند. از دامن كوه تا قله، درختها بر یكدیگر توده شده، و كوههای مخروطی را، بهدرختی عظیم شبیه كرده بودند، چنانكه هردرختی، برگی از آن كوه محسوب میشد. حقیقتاً منظرة عجیب و جالب توجهی است. طبیعت تمام قریحه و هوش خود را در نقاشی "مازندران" بكار برده، و از لطف و ذوق خود، حتی دقیقهای را هم غفلت نكرده است.
من جنگلهای "هندوستان" و "آفریقا" و "مناطق حاره" را ندیدهام، و شرح آن را فقط در كتابها خواندهام. اما قسمت جنگلهای "اروپا"، مخصوصاً "سویس"، تا آنجا كه در سینما توگراف و كارتپستالها دیده میشود، تصور نمیكنم مانند جنگلهای "مازندران" بدیع و سرشار باشند.
راه در این نقاط از دامنه كوه میخزد و پیش میرود. تصور میكنم راجع به امتداد راه در این نقطه باید تجدید نظر كرد. از طرفی كوههای جنگل پوش قریب بههزار ذرع بالا رفته، و از طرفی درة عمیق و سراشیب دویست ذرع فرود آمده، و رودخانة خروشان و مارپیچ در قعر آن جریان دارد.
راه مثل كمربندی در این فاصله كشیده شدهاست. از دامن كوه تراشیدهاند و بهطرف پرتگاه رودخانه افزودهاند، ولی پیچ و خمهای بسیار دارد كه برای اتومبیل بی خطر نیست. مخصوصاً از "تهران" كه به"مازندران" میروند، اتومبیل همه جا سرازیر میرود. قوافل كه مصادف با اتومبیل میشوند، بكلی مستأصل و سرگردان میمانند.
هنوز چهارپایان این حدود با صدای اتومبیل آشنا نشدهاند. بعضی از آنها كه با این مركب آتشین تصادف میكنند، در پیچوخم راه با صدای بوق اتومبیل رم كرده، با نهایت هول و هراس بهطرف كوه و یا به جانب رودخانه میروند. اگر مختصر بیاحتیاطی شود، یا مصادمه بهعمل میآید، و یا حیوانات تلف میشوند. در اغلب نقاط هم گریزگاهی نساختهاند كه قوافل خود را به كناری بكشند.
از عیوب دیگر این راه، پیچهای بسیار و سراشیبهای خیلی تند است، كه بیش از میزان معمولة هبوط و صعود طرق شوسه ساخته شده است. دیگر سیلگیرهای متعدی است كه حتماً در زمستان قسمتی از راه را خواهد شست.
البته فعلاً بهاین راه، اسم راه شوسه نبـاید گذاشت. تمـام مقصود من این بـوده كه عجالتاً "مازندران" به"تهران" وصل شود، و راه عبور باز باشد. سپس با خیالاتی كه در مورد راهآهن دارم، جاده بهقدری باید وسعت یابد، و شوسة حسابی بهعمل آید كه مختصر مانعی هم برای قوافل و مسافرین موجود نباشد. با وسائل حاضره و با عجلهای كه شده البته رفع این نواقص تا بهحال ممكن نمیشده، و مهندسین سعی لازم در ساختن جاده نمودهاند.
كسی كه قبل از ایجاد این راه، از این نواحی عبور كرده باشد، میداند كه شكافتن سینة "البرز" و گریبان جنگل كار سهل و سادهای نبوده، و اگر مراقبت دائمی شخص من نبود، و تهدید و تشویق متواتر و قطعی نمیكردم، اصلاً خود مهندسین اقدام بهساختمان راه نمیكردند، و عمل را یك امر محالی میدانستند.
"پلسفید" از پلهای سابق این راه است كه در عهد شاهعباس ساخته شده و دو چشمه دارد. اگر چه قابل ملاحظه نیست، ولی با مرمتی كه اخیراً از طرف ادارة طرق بهعمل آمده، فعلاً یكی از پلهای مهم این راه شمرده میشود.
رسیدیم بهقریة "زیرآب". "زیرآب" نسبت بهسایر قراء عرض راه، نقطة مهمی است. زیرا تلگرافخانه دارد، و در واقع مركز "سوادكوه" است.
از "زیرآب" تا "شیرگاه"، كه میخواهم شب را در آنجا بمانم، راه چندان سختی ندارد مگر در "میانكلا"، كه سربالائی سخت آن هنوز باقی است. در این قسمت، جنگل نهایت عظمت و قشنگی خود را ظاهر میكند.
هیچ نقطة راه تا به حال بهاین باشكوهی نبوده است. درختها غالباً از 15 و 20 ذرع تجاوز میكنند. تمام سر بههم كرده، سایة منظمی برزمین افكندهاند. آب رودخانه هم بیست ذرع پائینتر، باشكوه تمام میغرد و میرود. ساقة درختها اغلب در یك لباس ضخیمی از خزه پوشیده شده است، و شاخههائی كه شكسته و بر روی درخت دیگر تكیه كردهاند، از خرمی هوا و كثرت رطوبت مجدداً روئیده و برگ تازه دادهاند.
جنگلهای "مازندران"، خاصه قسمت "سوادكوه"، بر تمام نواحی "بحرخزر" ترجیح دارند. متأسفانه تا آنجا كه اهالی دسترسی دارند، بهقلع و قمع آنها پرداخته، و در غرس نهال هم توجه نمیكنند كه این محصول گرانبها كم نشود.
در ممالك دیگر، با هزار زحمت و مخارج بیشمار غرس اشجار میكنند، اما اهالی ایران، در برانداختن جنگلهای خود، بریكدیگر سبقت و پیشی میگیرند. البته در این مورد دستور و تعلیم لازم، بعد از مراجعت "تهران"، به وزارت فوائد عامه خواهم داد.
حوالی مغرب به"شیرگاه" رسیدیم. "شیرگاه" در جلگة كوچكی، محصور از كوههای كوتاه جنگل پوش واقع است. حمام و قهوهخانه و چند خانه از نی در آنجا دیده شد. روی تپة كوتاهی كه مشرف است بهپل و حمام، سه اطاق از چوب ساختهاند. سكوی باصفائی مشرف برتمام این جلگه، در پهلوی اطاقها بنا شده است. منزل مرا امشب در این اطاقها قرار دادهاند.
همراهان، در قهوخانه و خانههای ده پراكنده شدند. هوا رو بهگرمی است و چندین درجه با نقاط عرض راه تفاوت دارد. "شیرگاه" خالصه است و زراعت برنج آن بد نیست. كوهستان "سوادكوه"، كه دنبالهاش تا یك فرسخ آن طرف "شیرگاه" كشیده شده، تدریجاً رو به كوتاهی میرود، تا بكلی در آن
نقطه محو میگردد.
"شیرگاه" از حیث آب و هوا و جنگل و ارتفاع و غیره، برزخ بین "سوادكوه" و جلگة "مازندران" است. از اینجا بهطرف شمال، زمین هموار ساحلی با یك تناسب معینی شروع میشود كه عرض آن از یك فرسخ و نیم تا ده پانزده فرسخ اختلاف دارد.
از "شیرگاه" به طرف شمال هرقدر پیش برویم، هوا مرطوبتر و زمین پستتر میگردد.
امشب بهمن و همراهان من خوش نگذشت. با آنكه سعی كرده بودند خوابگاه منظمی برای من ترتیب بدهند، معهذا ناراحت بود. ناراحتی منزل و فكرهای دور و دراز چنان مرا بهخود مشغول داشته بود كه تقریباً دو ثلث شب را بیدار مانده بودم و نتوانستم بخوابم. همراهان در قهوهخانه و خانههای بیپروپایه، ترجیح داده بودند كه شب را اصلاً نخوابند و بیدار بنشینند.
پرواضح است راهی كه تازه افتتاح شده، و "مازندرانی" كه از تمام مراحل تمدن دور مانده، چگونه ممكن است كه برای من و همراهان تأمین آسایش نماید؟ هنوز یك دستگاه اتومبیل كه بهاین حوالی وارد میشود، زن و مرد دهكدهها دور آن جمع شده، و با صورت استعجاب بهآن نگاه میكنند، و در اطراف این مركوب، صحبتهائی با هم میكنند كه حقیقتاً شنیدنی و نوشتنی است. اساساً لباس ما و طرز راه رفتن و برخورد ما، برای اهالی این حدود تازگی مخصوصی دارد، و زنها بچههای خود را بغل گرفته در سر راه مینشینند كه از تماشای اتومبیل و حركت آن محروم نمانند. همینقدر كه یكی از همراهان، توجه بهیك كلبه و قهوهخانه میكند، زنها و بچههای ده عموماً، و همینطور بعضی از مردها، فوراً فرار كرده و خود را در خانههای ده و یا گوشهای پنهان مینمایند. مانند آنكه بهیك موجود غیر منتظرهای برخورد كردهاند.
ظلم و جور بیپایان عمال دولت، و ورود یكنفر فراش حكومت در یك سامان، چنان هول و هراسی در قلوب این بیچارگان تولید كرده، كه اساساً همه از سیمای یكنفر غیر محلی متوحش، و جز تصور چپاول و غارت، فكر دیگری در دماغ آنها رسوخ نمیكند. اتفاقاً حق هم با این بیچارههاست. سنوات دراز است كه مملكت با این اسلوب اداره شده، و اهالی نیز جز با این خلق و خو عادت نگرفتهاند.
حاكم "مازندران"، مثل تمام حكام ایران، تا رشوة كامل (پیشكشی)، بهدربار و درباریان نمیداد، اصلاً بهحكومت منصوب نمیگردید. مامورین جزء نیز تا پیشكشی بهحاكم نمیدادند، بهاین قراء و قصبات و حكومتنشینها مأموریت نمییافتند. البته آن پیشكشیها را میدادند كه دهبرابر آن را از این مردم و این بندگان خدا بگیرند. در این صورت دیگر عصمت و ناموس و مالی برای رعیت باقی نمیماند. نتیجة آن اعمال، همین هول و هراسی است كه الان من دارم در چهرة این بینوایان عور و برهنه، تماشا و مشاهده مینمایم.
من هرچه سعی میكنم از گزارشات سابق ایران، و رویة حكومت این مملكت خودداری كنم و چیزی ننویسم، باز در هر قدمی كه برمیدارم، تأثراتی برای من حاصل میشود و مشاهداتی بهنظرم میآید كه بیاختیار بهطرف اصل قضایا و ریشة قضایا معطوف میگردم.
این زن و مردی كه در تصادف بهیك نفر غیر محلی مشغول فرار هستند، غالباً عور و لخت و برهنهاند. آیا مافوق این وضعیت، بدبختی دیگری هم بهتصور آنها میآید؟ اینها دیگر دارای چیزی نیستند كه ترس و وحشت داشته باشند! دیگر از چه میترسند؟
مملكتی كه تمام ایالات و ولایات آن، از روی كتابچه مخصوص، و ثبت و ضبط معین، بهیك عده درباریهای معلومالحال و اشخاصی معین فروخته میشد، (آنهم برای یكسال!) پیداست كه وضعیت اهالی باید همین باشد كه فعلاً در مقابل مرعی و منظر من گذارده شده است! آیا یكنفر صاحب وجدان در تمام طول و عرض این مملكت وجود نداشته كه اقلاً شرح حال این مردم را بهیك منبع و منشائی برساند، سئوال غریبی است! درباری كه با مدرسه و محصل دشمنی میكرد، برای آنكه اشخاص چیز فهم وجود پیدا نكنند، البته همة این بدبختیها را می دانسته، و متعهد بوده است كه این بدبختیها را تولید و تشویق نماید. در نتیجة این سیاه كاریها، وضعیت را بهجائی كشاندند كه مافوق توصیف است. نمونة آن همین مردم گرسنه و عور، همین سیماهای گرفته و مكدر، و همین بدبختیهائی است كه در اندام تمام این مردم بین راه، و در مقابل چشم من، عرض وجود میكنند!
این مملكتی است كه با این صورت بهدست من سپرده شده، و این است آن مملكتی كه من باید در آن تغییر ماهیت بدهم، و اینها هستند آن مردمی كه باید لباس عزت بپوشند و ابراز غرور ملی نمایند.
آیا با این وضعیت، با این روحیه اهالی، با این بدبختیهائی كه د رعروق و اعصاب اهالی رخنه كرده، و طبیعت ثانوی مردم این سرزمین شده است، باز باید توقع داشته باشم كه در "شیرگاه" راحت بخوابم و آسایشی را برای خود قائل باشم؟ ممكن نیست!
بهرئیس كابینه گفتم بهتمام وزراء در "تهران" ابلاغ نماید كه فقط بهاقامت پشت میز وزارتخانهها و امضای چند دانه كاغذ اكتفا نكنند. غالباً بروند بهولایات، و در داخله ایران متواتراً مسافرت كنند. مردم را ببینند و با آنها خلطة و آمیزش كنند. مملكت خود را قبل از همه چیز بشناسند، تا اوامری كه من بهآنها میدهم، و تصمیماتی كه باید اتخاذ شود، بتوانند از روی عقل و اطلاع و ایمان و عقیده بهموقع اجرا بگذارند. هم آنها بفهمند كه چه مسئولیتی در مقابل من و اهالی دارند، هم اهالی بفهمند كه وزراء و رجال مملكت خارج از دسترس آنها نیستند، و هر مطلبی دارند، بدون ترسوبیم و بدون وحشت و تضرع بهاطلاع آنها برسانند، و اگر كسی به صحبت آنها وقعی نگذاشت، مستقیماً به خود من مراجعه نمایند و دادخواهی كنند. رئیس كابینه را موظف كردم، ابلاغیهای در تمام ایران انتشار بدهد، كه هركس عرضحالی دارد، مستقیماً به كابینه شخص من بفرستد. خود رئیس كابینه را مأمور كردم كه عرضحالهای اهالی را بدون استثناء، شخصاً ملاحظه و به نظر من رسانیده، دستور جواب بگیرد و بهعارضین ابلاغ نماید. مطالبی را هم كه بهوزراتخانهها مراجعه میدهد، دفتری بازنماید كه شخصاً مراقب وصول جواب باشد، تا هیچ عرضحالی بلاجواب نماند، و مردم از این قید مذلت خارج شوند، و بدانند كه از هیچ مأمور دولتی، تا زمانی كه حرف حق و حسابی دارند، نباید بترسند.
چه باید كرد! اگر عدلیة منظمی در مملكت وجود داشت، احتیاج نبود كه در ضمن اینهمه گرفتاری، روزی هزار كاغذ قرائت نمایم! پس از رجعت به"تهران" باید فكری بهحال عدلیه كرد، و راه تدقیق و تحقیق باز نمود كه امورات در تحت نظر قانون درآید، و مجاری امور بهدست قانون سپرده شود، و هركس در حدود خود تكلیف خود را بفهمد.
*****
صبح زود پس از قدری گردش در حوالی "شیرگاه" به طرف "علیآباد" راندیم. راه در سطح دشت امتداد دارد. تقریباً دیگر پست و بلندی مهمی پیش نمیآید. از اینجا، نواحی گرمسیر "مازندران" شروع میشود. بكلی با قسمت كوهستان كه طی كردیم اختلاف دارد، اما جنگل در زمین مسطح هم قطع نمیشود، فقط در مزارع دستی جنگل را بریدهاند، و زمین را قلم و پنبه و برنج كاشتهاند. در حدود مزارع از بقایای جنگل نمایان است، كه مثل دیواری، قطعات كشت و زرع را از یكدیگر جدا میسازد.
"علیآباد" مطابق مثل مشهور، نسبت بهدهاتی كه دیده بودیم، شهر محسوب میشود. این نقطه كه در سرسهراه "شیرگاه" و "ساری" و "بارفروش" واقع گردیده، بازار "علیآباد" است، و آبادی نسبتاً مهمی دارد. روزهای چهارشنبه اینجا بازار عمومی میشود. یكی از ملاكین اخیراً مهمانخانة مفصلی بناگذارده كه هرچند تمام نیست، ولی پس از دایر شدن موجب آسایش مسافرین خواهد بود. در "علیآباد" توقف نكردیم، یكسر به "كیاكلا" كه از جمله دهات حاصلخیز این حدود است، رهسپار گردیدیم، زیرا در آنجا وسائل آسایش و توقف بیشتر فراهم است.
از "علیآباد" تا "كیاكلا" سه فرسخ راه است. جاده شوسه نیست، ولی قبلاً امر داده بودم كه برای هدایت اتومبیلها در كنار راههای روستائی، در فاصلههای مختلف نی نصب كنند كه همراهان راه را گم نكنند و بهزحمت دچار نشوند. معهذا راه را با منتهای زحمت عبور كردیم. باتلاق و آب و پست و بلندی زیاد است. غالباً اتومبیلها را با دست میكشیدند و میبردند. دو دستگاه اتومبیل در بین راه ماند، كه قادر برحركت دادن آنها نشدند، متجاوز از سه ساعت طول كشید تا این سه فرسنگ راه را طی كردیم.
یك نواختی زمین، موانع جنگل، رطوبت و گرمی هوا از یكطرف، پشه و باتلاق و عفونت بعضی قسمتها از طرف دیگر، تمام دشت "مارندران" را غیر قابل توقف میكند.
هرچند از حیث هوا و آب و چشمانداز، در صفحات صحرائی "مازندران"، جای قابل تمجیدی دیده نمیشود، اما از لحاظ زراعت و تجارت یكی از برومندترین و حاصلخیزترین و نافعترین اراضی ایران بهشمار میرود. بركت خاك، نزدیكی بهدریا، رودخانههای قوی، و سایر عوامل ترقی و توسعه موجود است.
برای ناسازگاری آب و عفونت هوا باید بهوسائل صحی متوسل شد. باید اهالی را وادار به یك رژیم صحی كرد كه بتوانند با این آب و هوا دوام بیاورند. عجالتاً با طرز زندگانی این حدود، مردم زود تلف میشوند. بهچهرة مردم اینجا از وضیع و شریف، با دقت تمام نگاه میكنم. یكنفر را نمیبینم كه معاف از مالاریا باشد. تمام چهرهها گرفته و مكدر، رنگها زرد و پژمرده، تا جائی كه اغلب از تند راه رفتن عاجز و ناتواناند.
در "كیاكلا" امر دادم دواخانهای دایر نمودهاند. مریضخانه كوچكی هم نظر دارم اینجا بسازم.
چنانكه در اول این سفرنامه اشاره كردم، "مازندران" خانة من، و مسقطالرأس من است. من وظیفة شخصی خود میدانم كه بهعمران و آبادی این نقطه توجه مخصوص نمایم.
فعلاً كه جز یك كوره راهی بیشتر برای "مازندران" باز نشده، و منهم با نصب علامت نی باید طی راه كنم و طبعاً موقع این صحبتها نیست. البته اگرعمر من كفاف انجام آمال و آرزوهای مرا بدهد، و دست تقدیر كمك نماید، موقعی خواهد رسید كه از اكناف عالم برای درك لذت منظر آن، رو بهاین ناحیه آورند و هر نقطة آنرا با مفهوم كلمة جمال و زیبائی مرادف ببینند.
قبل از ظهر بهقریة "كیاكلا" رسیدیم. امروز نوبت بازار در این ده بود. مرسوم است كه هر روزی در یكی از نقاط، كه نسبتاً مركزیت داشته باشد، بازار عمومی تشكیل میشود. روزهای یكشنبه در "كیاكلا"، و روزهای چهارشنبه در "علیآباد" بازار دایر میگردد. از نقاط مختلف اشخاصی كه اجناس فروختنی داشته باشند، به آن محل آورده عرضه میكنند. همچنین مشتریان و تماشائیان از هرطرف به آنجا روی نهاده، از اجناس بازار، و یا از دیدار رفقای خود، استفاده میكنند. فیالحقیقه این یك نوع نمایشگاه یا سوق عكاظ است كه فوائد بسیار برای اهالی دارد. هم اجناس آنها بهفروش میرسد، هم با یكدیگر معاشرت میكنند، و هم از صنایع یكدیگر تقلید مینمایند. سابقاً در خیلی از نقاط، این بازار دایر میشده، ولی اكنون جز در چند نقطه باقی نیست.
در فضای جلوی ده جمعی كثیر، از زن و مرد و طفل گردآمده بودند، بعضی در روی زمین اجناس محلی و امتعه خارجی خود را گسترده و مشتریان از هر جانب آنرا احاطه كرده بودند. بعضی هم در راه دیده میشدند، كه نفت و قند غیره خریداری بهدهات خود مراجعت میكردند.
قریه "كیاكلا" از دهات بزرگ این ناحیه است. اخیراً بر حسب دستور من، یك باب كارخانة پنبه پاك كنی در آنجا دایر شده است. لدیالورود، قبل از صرف ناهار، رفتم به كارخانه. ساختمان، آلات و ادوات، ماشینهای كارخانه، انبارها، نوع پنبه، ملزومات و اثاثیه كارخانه را تماشا كردم.
لذتی را كه از دایر شدن این مؤسسه در خود احساس كردم، از حد وصف قلم خارج است. اولین دفعه است كه دست تمدن جدید، صنعت جدید و ماشین در این ناحیه وارد شده است. اولین دفعه است كه "مازندران" قدیم، "مازندران" تاریخدار، از مدنیت جدید و تكامل جدید و تكامل تدریجی حسن استقبال میكند. اولین دفعه است كه "مازندران" بینظیر، استعداد فطری خود را برای جلب منافع مشروع ظاهر میسازد. اولین دفعه است كه "مازندران" بازار "اروپا" و دنیا را در نظر گرفته و میخواهد علائم و آثار مثبتی از خود در عرصة گیتی ابراز نماید.
باغ وسیعی كه اخیراً احداث كرده، و نهال فراوانی از نارنج و پرتغال و لیمو در آن غرس كرده بودند، كاملاً نظر مرا جلب كرد. نیهای بامبو كه در اطراف جوی آب نمو كردهاند، تا یك درجه اسباب تعجب شد. نی بامبو با این قطر و قواره، كم دیده میشود. مقتضی است دیركهای چادر را از این نیها ترتیب بدهند، زیرا از حیث صلب و سخت بودن شكستنی نیست، و دوام دائمی خواهد داشت. حقیقتاً استعداد اراضی "مازندران" برای نمو نباتات، خالی از حیرت و عجب نیست. اشخاصی كه ذوق فلاحت دارند و بخواهند منافع فلاحتی را در نظر بگیرند، بهتر از اراضی "مازندران" نمیتوانند زمینی تحصیل نمایند.
منظرة درختهای مركبات در این ناحیه، لطف مخصوصی دارد. مبالغه نخواهد بود اگر بعضی از آنها
را به درختهای گردوی كوچكی تشبیه كنیم كه در نقاط ییلاقی به عمل میآید. بوتههای پنبه در این حدود و صحرای "گرگان" شبیه به هیچیك از نقاط ایران نیست.
هنوز چای كاری و اهمیت این زراعت پرمنفعت برمردم این حدود مجهول است، و تازه در "لاهیجان" شروع كردهاند كه این محصول را بكارند. من تصور میكنیم كه اغلب نقاط "مازندران" برای چای كاری خوب است. باید دستور بدهم كه مطالعه كاملی در این باب بنمایند. خیال میكنم كه رفع احتیاج اهالی را بهوجه خیلی خوب، میتوان از حیث چای نمود.
این زمین و استعدادی را كه من میبینم، مشكل میدانم چیزی باشد كه در آن بكارند، و بدون دردسر و در سرحد كمال از حاصل آن منتفع نشوند.
خدایارخان ذوق فلاحت دارد و در اطراف "تهران" بهاین امر اشتغال دارد. مشارالیه پس از تماشای این اراضی و محصول متأسف است كه چرا "مازندران" تا به حال راهی نداشته تا او عشر سرمایه خود را در این اراضی به مصرف رسانده، و ده برابر عایدات بردارد. او را تشویق كردم كه در این حدود اراضی بخرد و رفع تأسف از خود نماید.
حقیقتاً مأمورین و مستخدمین دوائر دولتی، كه از روز اول پایة تحصیلات آنها بر روی اتكاء و اتكال بهغیر گذارده شده، و از صبح تا بهشام وزارتخانهها را برای قبول تقاضای استخدام مستأصل مینمایند، اگر شعور آن را داشته باشند كه در عوض آن التماسها و عجز و زاریها توجه بهاین اراضی كرده و زندگانی پرمنفعت و مستقل برای خود تشكیل بدهند، هم خدمت بهخود كردهاند، هم خدمت بهوطن و مملكت خود، و هم بهاستحكام استقلال جامعة خود.
ملت عبارت از كیست و چیست؟ حقیقت ملیت و وطنپرستی از كجا ناشی میشود؟ این موضوع مهمی است كه سنوات دراز، و در طی كتابهای عدیده و با السنة مختلفة، در اطراف آن بحث شده، و هركس عقیدة مختلفی راجع بهاثبات موضوع اظهار داشته است. بعضیها اتحاد زبان و لباس را حافظ اساس قومیت و ملیت میدانستند. بعضی دیگر وحدت مذهب و آئین را وسیلة استحفاظ ملیت و قومیت میشمردند، و بعضی دیگر، مقدمات و مؤخرات دیگری را بشمار میآوردند كه این سفرنامة من اقتضای ذكر آنها را ندارد.
در یكی از كتابهائی كه اخیراً در "اروپا" به طبع رسیده بود، و ترجمه آن بهدست من رسید، مؤلف چهار شرط اصلی و چند شرط فرعی را قید مینماید كه بدون وجود آنها، اساس ملیت و قومیت هیچوقت آنطوری كه لازم است، مستحكم و مستقر نخواهد ماند. یكی از آن چهار شرط اصلی، همین اراضی و زمین است كه باید آحاد اهالی را بهآن علاقمند ساخت.
علیایحال، از سپردن اراضی بهدست خورده مالك، صرفنظر نباید كرد. این یك اصلی است كه همه جا باید از آن پیروی كرد. بههمین لحاظ، من خیال میكنم كه باید خالصجات دولت را نیز بین رعایا تقسیم نمایم، و با یك صورت منظمی امر به فروش آنها صادر نمایم، زیرا در آنواحد سه نتیجة ثابت بهدست خواهد آمد:
اول آنكه اراضی دایر و آباد میشود، و طبعاً مملكت آباد خواهد شد.
دویم اشخاص و افراد مقید بهوطنپرستی، و ملزم بهنگاهداری خانه خود میشوند.
سوم امید و استظهار و عدالت، كه از شروط اصلی زندگانی بشر است، در جامعه تعمیم خواهد یافت.
من در اینجا، بدون آنكه نظر خصوصی و شخصی بهیك مملكت معینی داشته باشم، چون از روی اصول و كلیات حرف میزنم، اینطور نتیجه میگیرم، كه با دلایل فوق و مقایسات فوق، مشكل میدانم در یك مملكتی كه اصول اشتراك و كمونیسم حكمروائی كند، اصول وطنپرستی در آنجا ریشه بگیرد. زیرا اولاً امیدی برای اشخاص باقی نمیماند، و نبودن امید در انسان اول مرگ و خاتمة زندگی است. همه در مدار زندگی خود، بیش از یك دفعه حس كردهاند كه انسان ناامید، حتی حاضر بهخوردن غذا و پوشیدن یك نیم تنه كهنه هم نیست، و فقط از راه نومیدی و اضطرار است، كه مقدمات انتحار و خودكشی در یك فردی آغاز میشود. ثانیاً علاقة مادی از حیث خانه و آب و ملك و ضیاع و عقار برای كسی باقی نمیماند، كه در موقع تجاوز بیگانگان و اتفاقات غیرمنتظره، كسی ملزم به حفظ خانه و قوت لایموت خود باشد.
در چنین مملكتی، ممكن است برخی از مردم در مواقع فوقالعاده، بهواسطة آنكه مأمور دولت و در تحت سلطه و نفوذ دولت هستند، علیالظاهر جوش و جلائی بهخرج بدهند، ولی تودة مملكت كه حقیقت ملت را تشكیل میدهد، خیلی مشكل است كه در مقام وطنپرستی خود، ثابت و پابرجا و مؤمن و متقی باقی بماند.
عواطف زندگی و حیات در نهاد بشر موقعی طلوع خود را تحكیم خواهد كرد كه استقلال افراد در انجام آمال و آرزوهای مشروع خود مستقر و پابرجا باشد. آن موقعی كه جلوی آمال و آرزوی اشخاص (البته از راه مشروع)، گرفته شود، همان موقع است كه آن عواطف و احساسات جذاب تبدیل میشود بهیك مراحل یأسی كه درست نقطه مقابل عزت نفس و استقلال وجود و تعالی و ترقی مملكتی است.
مملكت بسته است بهاشخاص، و اشخاص همیشه مربوط و مدیونند بهترقی و تعالی، و ترقی و تعالی نیز ظهور نخواهد كرد، مگر بهتسطیح جادههای آمال و آرزو، زدودن پردههای یأس و نومیدی، و سوق دادن جامعه بهطرف آن آرمانی كه بطور كلی در دفاع فرداًفرد یك جامعه و ملتی مستقر و موجود است.
میبینم كه یك ساعت دارد از ظهر میگذرد. همراهان هم خسته هستند. از آنها جدا شده، رفتم بهاطاق خود برای صرف نهار، در مواقع صرف غذا معمولاً من لباس خود را بیرون آورده، لباس راحت میپوشم، و این یكی دوساعت را جزو اوقات استراحت خود محسوب میدارم. در ضمن سایر مخلفات، یك دانه قرقاول هم كباب كرده بودند. نتوانستم صرف نمایم. دندانم باز دردگرفته و مرا ناراحت كرده است. طبیب دندان هم اینجا نیست. كتابی نزدیك صندلی من گذارده بودند. برداشته مدتی بهمطالعة كتاب پرداختم، و از آمدن بهبیرون اطاق خودداری كردم كه همراهان ناراحت نشوند.
از "كیاكلا" تا "بارفروش"، یك فرسخ و نیم راه است. رودخانة "تالار"، كه از ابتدای ورود بهخاك "سوادكوه" همه جا با ما همراه بود، در "كیاكلا" مجدداً خود را نشان داده، و از میان این ده و "بارفروش" به طرف "مشهدسر" در جریان است.
هرچند در فصول كمباران بسهولت میتوان از آن عبور كرد، ولی هنگام بارندگی، آب چنان طغیان میكند كه گذشتن از آن غیرممكن است.
در ضمن اوامری كه برای ساختن راههای "مازندران" دادهام، یكی هم بنای پل آهنین معظمی است برروی این رودخانه، كه كاملاً رشته ارتباط را مستحكم سازد. "بارفروش" را "بارفروشده" هم میگفتند. تدریجاً شهر بزرگ تجارتی شده است، و سزاوار لقب ده نیست. بیشتر اهمیت این شهر از حسن موقع "مشهدسر" است، كه در امتداد شمالی "كیاكلا" واقع، و اخیراً براعتبار تجارتی آن افزوده شده است. این بندر هم مثل "بندرجز"، قابل ورود كشتیهای بزرگ تا ساحل نیست، و سفاین در مسافت هزاروپانصد ذرع ایستاده، احمال خود را به كرجیها و قایقها تحویل میدهند.
سهساعت بعدازظهر بیرون آمده، در باغ نارنج قدری گردش كردم. همراهان نیز آمدند. صحبتهای متفرقه با آنها میكردم. پاسی از شب گذشته بود كه بهاطاق خود مراجعت كردم. شبها را، مطابق عادت معمول خود، تنها مینشینم. اینهم از آن عاداتی است كه از بدو طفولیت بهآن معتاد شدهام. رویهمرفته بیشتر ساعات زندگانی یومیة من بهتنهائی میگذرد. شبها را عموماً در اطاق خود تنها زیست میكنم. و عجب این است كه بهاین تنهائی، چون طبیعت ثانوی من شده، خوشوقت هم هستم. روزها را هم، غیر اوقاتی كه در دفتر اداری خود هستم، و اشخاصی نزدم میآیند، و یا برسبیل لزوم كسی را میطلبم، بقیه را تنها، اعم از شهر و ییلاق، راه میروم و فكر میكنم. شبها بهواسطه سكوت طبیعت و نبودن سروصدا، بر تفكرات من افزوده میشود، و غالباً ناراحت میشوم. از بدو جوانی بهبیشتر از چهار ساعت خواب معتاد نشدهام. اگر حواسم مشغول نباشد و بتوانم چهار ساعت بخوابم، این چهار ساعت، خواب طبیعی من است، و بكلی رفع خستگی مرا مینماید. اما این اوقات بیش از سه ساعت خواب ندارم، و در ورود بهاستراحتگاه، باز غالباً قریب بهنیمساعت یا سه ربع در فكر هستم.
به وضعیات این مملكت، از سر تا ته كه نگاه میكنم، به جزئی و كلی اصلاحاتی كه در هر رشته و هر شعبه باید بهعمل آید، و همینطور بهمسئولیت خود در مقابل اینهمه خرابی كه توجه میكنم، حقیقتاً گاهی مرا رنجور مینماید.
هیچ چیز در این مملكت درست نیست. همه چیز باید درست شود. قرنها این مملكت را چه از حیث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب كردهاند. من مسئولیت یك اصلاح مهمی را، برروی یك تل خرابه و ویرانه برعهده گرفتهام. این كار شوخی نیست و سرمن در حین تنهائی، گاهی در اثر فشار فكر در حال تركیدن است.
مگر خرابی یكی، دو، ده و هزار است كه بتوان یك حد و سدی برای آن قائل شد.
آیا كسی باور خواهد كرد طرز لباس پوشیدن را هم من باید بهاغلب یاد بدهم؟
هنوز در ایام سلام، كه روز رسمی و دارای پروگرام معینی است، اشخاص را میبینم كه انصافاً از حیث لباس، استحقاق عبور در هیچ خیابان و پس كوچه را ندارند. اغلب از وكلای مجلس شورا و وزراء، كه طبعاً برگزیدگان جماعت هستند، هنوز لباس پوشیدن را بلد نیستند، و من در حین انعقاد سلام و رسمیت جلسه باید حوصله بهخرج داده، و معایب اندام آنها را بهآنها گوشزد نمایم.
چند روز قبل در "تهران" كه برای سركشی انبار غله و تأمین آذوقة شهر رفته بودم، شخصی را دیدم كه با لباس خواب و زیرشلواری و پای لخت روی سكوی عمارت خود نشسته، و بهسیگار كشیدن مشغول است، و زن و مردی را كه از پهلوی او عبور میكنند، با نهایت لاقیدی مینگرد، و ابداً خیال نمیكند كه احترام جامعه، مخصوصاً زنها، برای هر فردی لازم است. مجبور شدم كه از اتومبیل پیاده شده و با دست خود این عنصر بیادب و غیر محترم را تنبه نمایم.
اكثریت این مردم هنوز میل ندارند كه درب عمارات خود را جارو كرده، دو قدم از زبالههای منزل خود دورتر بنشینند.
صرفنظر از ادوار انحطاط و غلبههای عرب و مغول و غیره، یكصدوپنجاه سال است كه عدهای از افراد مملكت در سرحد اعلای فساد اخلاق نشوونما كرده، و بهآن انس و خو گرفتهاند. در بحبوحة این مذلت است، كه من باید رقابت بینالمللی را راجع بهامور سیاسی و اقتصادی مملكت خود فكر كنم. حقیقتاً گاهی این افكار گوناگون برای خود من هم خندهآور میشود.
همه چیز را میشود اصلاح كرد. هر زمینی را میشود اصلاح نمود. هركارخانهای را میتوان ایجاد كرد. هر مؤسسهای را میتوان بكار انداخت. اما چه باید كرد با این اخلاق و فسادی كه در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده، و نسلاً بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟ سالیان دراز و سنوات متمادی است كه روی نعش این مملكت تاخت و تاز كردهاند. تمام سلولهای حیاتی آنرا غبار كرده، بههوا پراكندهاند و حالا، من گرفتار آن ذراتی هستم كه اگر بتوانم، باید آنها را از هوا گرفته و به تركیب مجدد آنها بذل توجه نمایم.
اینهاست آن افكاری كه تمام ایام تنهائی مرا بهخود مشغول، و یكساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است.
*****
صبح دوشنبه نیز در این قریه مانده، تجار و محترمین "بارفروش" را كه آمده بودند، پذیرفتم. دستوراتی راجع بهترویج زراعت پنبه و چای صادر كرده، و بعد از ظهر اجازه حركت بهطرف "ساری" دادم.
خیال داشتم كه در "كیاكلا" دوسه شب بمانم. چون هوا قصد بارندگی داشت، نتوانستم به تصمیم خود عمل نمایم، زیرا در صورت بارندگی، عبور از این دو سه فرسخ راه تا "علیآباد" غیرممكن میگشت، و با علامات نی و نصب چوب هم نمیشد عبور نمود، و مجبور میشدیم مدتی در این قریه بمانیم. لهذا از همان راهی كه دیروز آمده بودیم، به"علیآباد" بازگشتیم.
در "كیاكلا"، چیزی كه دقت مرا كاملاً جلب كرد، این بود كه از تمام خانههای ده، تنها كوچه و درب خانهای كه جارو و تمیز شده بود، فقط دو سهخانهای بود كه ارامنه در آنجا سكنی داشتند، و از اطفال ده نیز كه در كوچهها مشغول بازی بودند، فقط دخترهای كوچك این سه چهار خانواده ارامنه را دیدم كه موهای خود را شانه زدهاند. بقیه بچهها تمام، شبیه بهاشخاصی بودند كه در اعصار ماقبل تاریخ زندگی میكردهاند.
از "علیآباد" راه قدیم شاهعباسی پیش میآید، كه هنوز آثار سنگ فرش آن نمایان و در موقع بارندگی نهایت زحمت را برای عابرین فراهم مینماید. كاملاًراهسازی نشده و باید در همین اوقات شروع بهتسطیح آن نمایند.
پل رودخانه "سیاهرود" فعلاً بد نیست. شاگردان مدارس دهات، كه اخیراً تأسیس شده، با پرچمهای سهرنگ در كنار جاده صف كشیده، سرود میخواندند. سرود آنها تقریباً با همان لهجة مازندرانی، خالی از مزه نبود. شاگردها را نوازش كردم. معلمین و مدیرها را هم تشویق كردم كه بر مراقبت خود در تربیت شاگردها بیفزایند.
منظرة محصلین مدارس، و چهرههای بیگناه آنها، از هر چیز بیشتر مرا متأثر میكند، اما تأثری كه پایة آن فقط بر روی شوق و آمال بزرگ گذارده شده است، و بالاخره همین نسل است كه باید غرور ملی و عرق وطنپرستی، در دیباچه دفاتر زندگی آنها نقش بندد.
از قیافه شاگردها خوب حس میكنم كه ما فعلاً نه وزارت معارف داریم و نه معلم، نه وزارت صحیه داریم و نه طبیب، علیالخصوص قسمت صحی "مازندران" كه باید در درجه اول از اهمیت واقع شود.
در مراجعت به "تهران"، همین قدر كه از گرفتاری احتیاجات اولیه خلاص شوم، باید فكری كامل برای معارف و صحیه مملكت نمود. از وزارت علوم و معارف فعلاً یك اسم بلامسما و یك وزارتخانه موجود است. ولی صحیه هنوز یك شعبه و اطاقی را از وزارتخانه مجوف داخله تشكیل میدهد، كه اصلاً معلوم نیست چه میگویند و چه میكنند.
سیماهای زرد و مكـدر و مالاریـائی این اطفال بی گنـاه، همین اطفالی كه باید آتیه مملكت را مزین سازند، هر شخص صاحب وجدان و فكوری را بهلرزه در میآورد. برای "مازندران"، اگر فكر عاجلی نشود، این نسل حالیه اعم از اطفال و یا زنهائی كه در اراضی شمال كار میكنند، در شرف انقراض بهنظر میآید.
عصر وارد "ساری" شدیم. جمعیت كثیری در سبزهمیدان از زن و مرد گرد آمده و منتظر بودند. در عمارت حكومتی، كه میان سبزهمیدان واقع است، فرود آمدم. همراهان نیز در ساختمانهای اطراف وارد گشتند.
"ساری"، مركز سیاسی "مازندران" است، كه در زمان قدیم هم پایتخت سلاطین و امرای مستقل این حدود بوده است.
وضع معارف اینجا بسیار بد است. در این موقع، "مازندران" اصلاً رئیس معارف ندارد. مدارس دولتی چهار باب است به اسامی: پهلوی، شاپور، تأئید. و یك باب اناثیه، در سه مدرسة قدیمه، طلاب به تحصیل مشغولاند. این مدارس موسوماند به: امامیه، سلیمانخان، نوابعلیه.
این مدارس، چنانچه از اسامی بعضی از آنها هم استنباط میشود، اخیراً افتتاح شده، و فقط عنوان افتتاح باب باید روی آنها گذارد، زیرا طول دارد تا بتوان اسم مدرسه بهاینها اطلاق كرد. اهالی، یك مقدار از ترس من، و یك مقدار براثر تشویق مستقیم و غیرمستقیم من، حاضر میشوند كه اطفال خود را بهمدرسه بگذارند.
بهاعماق قلب اولیاء اطفال كه مداقه شود، بهمدارس طرز جدید خوش بین نیستند، و تصور میكنند كه در این مدارس كفر و زندقه بهآنها میآموزند. هنوز نمیفهمند كه بین كفر و علم فواصل زیاد موجود است. البته فعلاً ابتدای امر است، و باید مماشات كرد. دیری نخواهد گذشت، كه حقیقت امر بر همه آشكار و ملتفت خواهند شد كه بعد از این، زندگانی بدون مدرسه و تحصیل، امری است محال و محال و محال.
متاسفانه این سنخ افكار در ایران منحصر به "مازندران" و مازندرانی نیست. گرفتاری باطنی من در "تهران"، كه مركز مملكت است كمتر از "مازندران" نیست. اگر صلاح میدانستم، در این سفرنامه كه مربوط به "مازندران" است، شمهای از گزارشات محلات جنوب "تهران"، نهضتهای چالهمیدانی، و ابراز عقاید عمر و زید نوشته شود، مشاهده میشد، كه نور فكر اكثریت فعلی "تهران"، چندان مشعشعتر از "مازندران" نیست.
همان بهتر كه از این مقوله چیزی گفته نشود، و این افكار و اخلاق یأسآور در قلب خود من بیادگار باقی بماند.
شهر "ساری" در زمین مسطحی واقع شده است، محاط به جنگل و باغ، هر چند برای زراعت، جنگلها را در نقاط مختلفه قطع كردهاند، لیكن آثار آن در اغلب نقاط باقی است. كوچههای شهر بیشتر سنگفرش است، و تا حدی عابرین را از زخمت بارندگی و گل محفوظ می دارد. نظر به مسطح بودن محل شهر، از بعضی كوچهها درشكه و اتومبیل سیر میكند، و با آنكه كوچهها برای حركت این قبیل عرابهها و وسایط نقلیه ساخته نشده، معذالك رفع احتیاج مینمایند.
چند كوچه را هم نسبتاً مستقیمتر و وسیعتر بوده، خیابان نام دادهاند. مثلاً كوچة دروازه "بارفروش"، بهمناسبتی بنام صفائیه موسوم گشته است.
در اواسط شهر فضائی است معروف به سبزهمیدان، كه اگر چه زینت و فرش خاصی ندارد، ولی تفرجگاه اهل محل است. فیالحقیقته لایق همین نام است. زیرا كه بعكس سبزهمیدان "تهران"، كه سبزه را جز در دكان سبزیفروش نمیتوان یافت، سطح این میدان از یك قالی زمردین نمناكی همواره پوشیده است و منظرة خوبی دارد. این میدان را، نردههائی از خیابان مجزی میدارد. ادارات دولتی از قبیل دارالحكومه، مالیه، نظمیه، تلگرافخانه و پستخانه در اطراف این میدان واقع شدهاند. محل این ادارات اغلب در عمارات قدیمه است، كه تقریباً رو به ویرانی است، و عبارتند از عمارت كریمخانی كه ظاهراً از عهد زندیه باقی مانده، و عمارت آغامحمد خانی و عمارت ملكآرائی و غیره. چون این ساختمانها امروز رو به خرابی است، ادارات توانستهاند بهزحمت و با تعمیرات زیاد در آنها مسكن نمایند. چون در ایام ساختمان هم اهمیت و عظمتی نداشتهاند، از وصف آنها صرفنظر میكنم.
از نقاط برجسته عمارت معروف به كریمخانی، یكی برجی چند طبقه است كه بربالای سبزهمیدان باز میشود. دیگر حوضخانه، كه حوض مرمر كوچكی دارد در جنب برج مزبور. سایر ابنیة شهر "ساری" بهیچوجه اهمیت ذكر ندارد. سقفهای سفالین و دیوارهای كوتاه و كج و معوج از امتیازات آنهاست.
رطوبت دائمی این ولایت بناها را بزودی از پا در میآورد. از این جهت نقطهای قدیمی نمیتوان یافت، مگر امامزادهها، كه قدمت آنها را هم حتی نمیتوان قبول كرد، و طبعاً بارها مرمت شده تا بهاین حال ماندهاند.
باغ شاهی كه در جنوب سبزهمیدان واقع است، خیابانی از نارنج دارد كه قریب ششصد قدم طول آن است. از میان برگهای پرآب و با طراوت، نارنجهای فراوان مثل گوی زرین میدرخشند. در ابتدای باغ شاهی، عمارتی دو طبقه است كه ادارة تلقیح (شعبهای از مؤسسه پاستور تهران)، آنرا مرمت كرده و در آن مسكن نموده است. اما باغ شاهی خراب شده، و بهجنگلی بیشتر شباهت دارد تا بهباغ و عمارت. قسمتی از آنرا دیوار كشیدهاند، و در عمارت جنوبی رئیس مالیه محل مینشیند.
در این قسمت، خیابانی از سروهای كهن است كه در امتداد خیابان نارنج سابقالذكر واقع میشود، و دیواری آن دو خیابان را از هم جدا كرده است. در میان باغ تعداد كثیری گاو، كه دچار مرض مخصوص شدهاند، دیده شد كه بهانتظار نوبت تلقیح مشغول چرا بودند.
یك مصیبت تأثرانگیزی كه امسال بر اهالی "مازندران" وارد شده، شیوع مرض گاومیری است، كه تا حال متجاوز از یكصدوپنجاه هزار گاو را تلف نموده است. بههمین لحاظ، نه تنها از حیث فلاحت بهخود ایالت مزبور صدمه وارد گردیده بلكه قسمت اعظم لبنیات "تهران" نیز كه از "مازندران" حمل میشده، از میان رفته و این مالالتجاره داخلی نقصان كلی پذیرفته است.
مرض مزبور، در اغلب ولایات ایران نیز الحال شیوع داشته، ولی در "مازندران" نظر بهكثرت گاو و اتصال مراتع بهیكدیگر، بزودی توسعه یافته و تلفات بسیار وارد نموده است.
وزارت فواید عامه چندی است بهوسیلة مؤسسة مخصوصی در صدد جلوگیری از این خطر برآمده، ولی چون متصدیان چندان مجرب نبودند، نه تنها جلوگیری كامل بهعمل نیامد، بلكه نتیجه عكس بخشیده، و اهالی خیلی از دهات، اصلا حاضر برای تلقیح سرم نمیشدند. سابقاً از هر گاو یك تومان قیمت سرم میگرفتهاند، ولی اخیراً این نرخ بهپنج قران تقلیل داده شد، و متصدیان مجربتری بهكار گماشته گردیدند.
مركز سرمسازی تمام "مازندران" در "ساری" است. مطابق تحقیقی كه كردم، در این موقع مقدار سیصد هزار سانتیمترمكعب سرم در "ساری" تهیه گردیده، و قریب شصت نفر در تمام "مازندران" و "استرآباد" مشغول تلقیح هستند. چون این عده كفایت نمیكرد، گفتم بهوزارت فواید عامه ابلاغ كنند، كه فوراً بر پرسنل و بودجة این مؤسسة مفید بیفزایند.
صنایع شهر "ساری" بسیار محدود است. حتی قالی بافی، كه در تمام ایران متداول است در این شهر وجود ندارد. اخیراً زنی آمده و بهاین كار مشغول شده و سفارشهائی میپذیرد. یكنفر كاشیساز، در "ساری" نیست، سال گذشته استاد منحصر بفرد آنجا وفات كرده و صنعتش را هم با خود برده است.
آب و هوای "ساری" خوب نیست. در این نقطه فیالحقیقه باید بهدو فصل معتقد بود، تابستان و بهار. زمستانش را میتوان جزو بهار شمرد، زیرا كه خیلی سرد نمیشود، و اغلب از سالها برف نمیبارد. هوا خیلی متغیر و مختلف است. اطاقها را معمولاً جنوبی میسازند، و كمتر شرقی و غربی دیده میشود. هوای تابستان بسیار خفه و گرم است، مگر هنگامی كه باران ببارد و هوا را تلطیف نماید. سابقاً در "ساری" روزهای پنجشنبه بازار عمومی دائر میشده، ولی اكنون متروك است. در "بارفروش" هنوز هم پنجشبهها بازار دایر میشود، چنانكه در دهات و قصبات دیگر "مازندران" نیز روزهای هفته بهترتیب بازار تشكیل میگردد. محل این بازارها سرپوشیده نیست، مگر در "علیآباد" و "جویبار"، كه موضع خاصی تعیین گردیده و نسبتاً محفوظ است.
در "ساری" قنات وجود ندارد. آب مشروب را در زمستان (برج دی)، بهآبانباری بزرگ میریزند، و تا یكماه بعد از عید نوروز بسته است. اهالی آب رود "تجن" را كه در این فصل مضر نیست، و چهار سنگ از آن حقابه دارند، مصرف میكنند. اما در وسط بهار، شرب مردم از آبانبار است، و تا آخر سال آب میدهد. در این موقع اگر از آب رودخانه صرف شود، نظر بهاینكه از مزارع شالی عبور میكند، تولید تب و نوبه مینماید.
از مصنوعات اطراف "ساری" الیجه است. چوخا را نیز از دهات اطراف بهشهر میآوردند. باشلق معروف بهسوادكوه نیز، كه از سوادكوه میآورند، در بازار شهر بسیار است. كتانهائی هم از كنف میسازند. عباهای یخكش، كه در حوالی "اشرف" درست می كنند، برای باران و سرما خوب است.
در "ساری" به من خوش نمیگذرد. محلی را كه برای اقامت من تخصیص دادهاند، راحت نیست. حتی برای استحمام نتوانستهاند محل منظمی تهیه نمایند. عرضحالها مستدعیات اهالی "مازندران"، و همینطور راپرتهای "تهران" و ولایات و اخبار خارجی، در هر نقطهای هستم مرتباً بهعرض و اطلاع من میرسد. تمام را شخصاً ملاحظه ، و دستور صدور جواب میدهم. چون توقف در این اطاق قدری ناراحت است، جلوی اطاقهای اقامتگاه خود كه از موهای انگور پوشیده شده و جلوگیری از ریزش باران مینماید، قدم میزنم، و مكاتیب و مراسلات را ملاحظه و اوامر لازمه صادر مینمایم.
روزهـا، مرتبـاً بین سـاعت شش و هفت صبح، بایـد كلیه مراسـلات عـادی و غیرفـوری را بهنظر من برسانند، اول مكاتیب دفتر مخصوص شاهنشاهی، بعد راپرتهای اركان حزب كل قشون، و سپس اخبار خارجه و داخله و سایر مطالب را عموماً میبینم و دستور میدهم. راپرتهای تلگرافی و رمزی كه از دوایر مربوطه بهدست من میرسد، اكثراً مضحك و خندهآور هستند. پیداست كه متصدیان امر عمیقاً و دقیقاً وارد در جزئیات گزارش نیستند. و از روی بیفكری و گاهی هم مغرضانه قلم روی كاغذ میگذارند، و گاهی هم افواهیات شهری و غیره را بهعنوان اخبار مهم راپرت میكنند. پس از تحقیق معلوم مینمایم كه اغلب این راپرتهای مهم! اصلاً بیان واقع نیست، و بدون آنكه خودشان بفهمند، منغیرمستقیم و نسنجیده آلت اجرای اغراض دیگران در رساندن مطالب بهمن میشوند. اگر جریان امور در تحت نظر مستقیم من تمركز نداشت، و به تمام جزئیات امور شخصاً نمیاندیشیدم، همین راپرتها كافی بود كه یك سلسله اختلافات بیموردی را تمهید نمایند.
چه خوشبخت و سعادتمند آن ممالكی كه عوامل و عناصر امر و متصدیان امور آن، لایق تشخیص و فهم مطالب هستند، و میتوانند حق را از باطل و صحیح را از سقیم تجزیه و تفكیك نمایند. عجیب این است، كه با وجود تذكرات كتبی و شفاهی، معهذا باز راپرتهائی كه بهدست من میرسد، اغلب برخلاف حق و حقیقت تدوین مییابند.
بههمین لحاظ، من در سطر اول پروگرام زندگی خود قید كردهام، كه هرموضوعی را شخصاً رسیدگی و شخصاً قضاوت نمایم، تا اغراض مأمورین نتواند در سرنوشت مردم و مقدرات آنها منشاء اثر و تأثیری باشد.
من از بدایت زندگی، طبیعتاً و روحاً از هرگونه تعیش و تفریحی معاف بودهام، و روال زندگانی من همیشه با كار و زحمت و سعی و عمل توأم بوده است. این ایام، متجاوز از چهارده ساعت شبانهروز را، مشغول زحمت و كار هستم، بلكه بتوانم بهاین وضع پریشان و بیسامان، سامانی بدهم. سربازخانهها و تمام قسمتهای نظامی، در تحت نظر مستقیم من اداره میشوند. رفتار نظامیان و طرز سلوك و اخلاقیات آنان را، شخصاً مراقب هستم. بهتمام وزارتخانهها و ادارت دولتی شخصاً نظارت مینمایم. رفتار عمال دولت را در ولایات تحت تفتیش شدید قرار دادهام، و قصد دارم بزودی هیئتهای تفتیشیة سیاری تشكیل بدهم، كه رسماً تمام ولایات را از حیث عمل مأمورین تحت نظر داشته، و راپرت آنرا برای من مرتباً بفرستند، تا هم بهتجاوزات مأمورین خاتمه داده شود، و هم راه شكایت برای مردم باز باشد.
*****
صبح ساعت هشت از "ساری" حركت كردیم. از "ساری" به "اشرف" هشت فرسنگ مسافت است. بعد از عبور از كوچههای سنگفرش و پرپیچ و خم "ساری"، از شهر خارج و پس از سه ربع فرسخ طی طریق به رودخانه "تجن" رسیدیم. این رودخانه از كوههای "دودانگه" و "چهاردانگه" سرچشمه گرفته، از مشرق "ساری" گذشته، در "فرحآباد" به بحر"خزر" میریزد.
در سرتاسر این رودخانه فقط یك پل هست كه در سرراه واقع و دارای هجده چشمه است. معلوم نیست كه پیش از صفویه این پل چه حالی داشته؟ ولی قدر متیقن آن است كه در عهد شاهعباس، هنگام ساختن جادة شوسه، این پل نیز ساخته شده است، و بعدها تعمیرات بسیار در آن كردهاند.
در مصب "تجن" برجی سنگی است كه برای دفع بعضی اشرار تركمان ساخته شده است، و كشتیها نیز از دور، از مشاهدة آن استفاده كرده، دهانة رودخانه را تشخیص میدهند.
دیدن برج مرا بهیك سلسله خیالات مخصوص سوق داد. از روی همین برج، خوب میتوان احساس كرد كه سلاطین سابق ایران، هیچوقت خیال حمله به دشمن را در دماغ خود نمیپرورده، و همیشه جنبة دفاعی را برای خود اتخاذ میكردهاند، و در سرراه آنها بنای برج و بارو میكردهاند كه چند ساعتی را از شر صدمات و حملات آنها برحذر بمانند. فعلاً جای خوشوقتی است كه همان اشرار دیروز، اخیراً صورت سایر رعایای ایران را به خود گرفته، تمام مشغول زراعت و فلاحتاند. من میروم تا مدارسی را كه برای تربیت اطفال آنها تشكیل دادهام، تماشا نمایم.
ایران قدیم و ایران اخیر و خضوع و خشوع آنها در مقابل اشرار و متجاوزین، هر سیره و اسلوبی را داشته است، بهمن مربوط نیست. سلاطین سابق نیز اگر از تمام اصول شجاعت و رشادت فقط بهساختمان برجهای دفاعی قانع بودهاند، مربوط به خودشان است. من هم، اگر بعد از صدها و هزارها سال، بهمنكوب كردن و خلع سلاح كردن چندهزار یاغی، موفقیتی حاصل كردهام، البته مباهاتی ندارم، زیرا باید آنها خلع سلاح و منكوب و مخذول میشدند. مباهات من، فقط در این است كه ملت خود را بهاصول مدرسه آشنا میسازم، و از طریق مدرسه است كه آنها را به جادة مستقیم هدایت میكنم.
حالا هم قصد من از رفتن بهصحرای تركمان، معاینة مدارس آنجاست نه چیز دیگر. میخواهم با چشم خود ببینم، این قبایلی كه در طی قرون بیشمار آوارة صحرا بودهاند و بیابانگردی شعارشان بوده است، امروز در پشت میزهای رنگین نشستهاند و دارند اصول تاریخ و جغرافیا را حفظ میكنند. و آنها كه دربدر بدنبال آب و آبادانی در سیر و سفر بودند، امروز در بحبوحة مزارع شاداب خود آرمیدهاند.
اشرار و یاغیان مخذول و منكوب شدند، و باید هم بشوند. اصول چادر نشینی و صحرانوردی و خانه بردوشی، باید وداع ابدی با ایران بگوید. این قبایل بلااستثناء، چه بخواهند و چه نخواهند، محكوم و مجبورند كه آستانه مدرسه را ببوسند، و از درب خروج مدرسه، وارد صحنة عمل و زندگانی شوند.
اكنـون بسیار خوشـوقتم كه برطبـق راپرتهای واصـله، بچههای تركمـانها قریحه و استعدادی از خود نشان میدهند، و در راه تعلیم و تعلم پیش میروند. فیالحقیقته منظرة این اطفال تركمانان كه مشغول تحصیل هستند، حظ وافر برای من خواهد داشت، و با شوق و شعف میروم كه استعداد آنها را شخصاً بیازمایم.
رودخانة"تجن" بهبندر "فرحآباد" میرود. این بندری را كه شاهعباس مایل بهآبادانی آن بود، امروز بكلی خراب است. راه آن تا جاده شوسه بهیچوجه اتومبیلرو نیست. خیلی مایل بودم آنجا را بازدید نمایم، ولی بهواسطه اشكال راه، و عجلهای كه در مراجعت به"تهران" دارم، موقتاً صرفنظر كردم. باضافه اگر ناگاه بارندگی در این راه بشود، عبور از آن ممتنع است. باید فكر اساسی برای تجدید حیات این بندر بنمایم.
سال گذشته مطابق امری كه داده بودم، قریب یك فرسخونیم از راه "ساری" به"فرحآباد" را اتومبیلرو ساختند، ولی هنوز بهاتمام نرسیده و باید پس از تسطیح سایر راههای "مازندران"، عطف توجه به این خطه بشود.
این بندر ، باوجود اهمیت سابق و واقع بودن در روی رود "تجن"، امروز متروك است و فقط مالالتجاره قسمت "ساری" از آنجا به خارجه حمل میگردد. اداره گمرك در آنجا دایر است. مسجد عالی و پل بزرگ "فرحآباد"، مثل سایر قصور و ابنیة آنجا، بكلی خراب شده و ببینده را متاثر میسازد.
"فرحآباد" بعد از مرگ شاهعباس، كه در همانجا اتفاق افتاد، روی آسایش و ترقی ندید و فعلاً بندر "مشهدسر"، تجارت كلی "مازندران" را به طرف خود كشیده و مقام نخستین را احراز نموده است.
بعد از "تجن"، رودخانهای كه در سرراه واقع است "نیكا" نام دارد كه از "شاهكوه" شروع شده، در چهارفرسخی شمال جاده به دریا میریزد. پل بلندی برآن زده شده، كه هرچند بهبزرگی پل "تجن" نیست، ولی قشنگی آن بهمراتب بیشتر است.
دركنار رودخانه آبادیی است موسوم به "نارنجهباغ". در این قسمت از جاده، كوهستان جنوبی خیلی پیش آمده، و فاصلة آن بهدریا كم میشود. راه تقریباً در دامنه كوه سیر میكند و از این لحاظ مصفاتر و مطمئنتر از راه دشت است. چشمانداز خوبی دارد. گاهی حاشیة كبودی در افق شمالی حدس زده میشود كه گویا دریا باشد، اما هنوز تشخیص آن بهخوبی ممكن نیست. اغلب در این قسمت راه، پست و بلندیهائی است. در بعضی قسمتها عملجات مشغول زدن پلهای موقتی از شاخههای درختان جنگلی هستند، و حتیالمقدور برای گذشتن اتومبیلهای ما تسهیلاتی فراهم مینمایند.
قدم بهقدم اتومبیلها میایستند و با زحمت هرچه تمامتر، آنها را با دست و شانه حركت میدهند.
راه در میان جنگلی از انار، بهطرف كوهپایه پیچید. برروی دماغه كوهی كه بهطرف دشت پیشآمده است، آثار قصری نمایان شد. از این عمارت دوسه اطاق و چند جرز و بدنه هنوز برپاست، و با چند سرو تنومند، كه یادگار باغ و اطراف آن است، همدوشی و همسری میكند. كوه كوتاهی كه عمارت را بردوش دارد، از سلسله "البرز" جدا شده بهجانب دریا پیش رفته است. از این نقطه مرتفع دریا و جنگل و شهر "اشرف" و تمام سواحل خلیج دیده میشود.
این قصر را شاه صفی برای تفرج یكی از دختران خویش بناگذارده، و صفیآباد نام كرده است.
صفیآباد هنگام آبادی، نمونة جلال عهد صفویه بوده، و اكنون مثل بیرقی بر روی خرابههای جلال آنها برپای است.
چون شخص از "ساری" به"اشرف" میرسد، از مسافت دور نمایان گشته، و انهاء میكند كه اینك برسرزمینی پای میگذارید كه یادگارهای آثار صنعتی و مختصر ارمغانهای تجارتی در آن مجتمع بوده است، و بهشهری میرسید كه اراده و ذوق سلیمی عهدهدار آبادی آن گشته است.
شهر "اشرف" بهترین نمونة عزم شاهعباس صفوی است، و پس از "اصفهان" از هر نقطهای بیشتر سلیقة این پادشاه را بیان میكند. من شرح حال سلاطین ایران را، تا آن میزانی كه در تواریخ مسطور است به دقت دیدهام و عمق افكار آنها را، تا درجهای كه از صفحات تاریخ بتوان استقصا، كرد سنجیدهام.
بعد از فتنة مغول، كه در تاریخ عالم باید یك واقعة كم نظیرش شمرد، بعد از آن هتاكیها و خونریزیها و قتل عامها كه ایران را بالمره از هم متلاشی كرد، و از ایران و ایرانیت جز یك اسم چیز دیگری باقی نماند، و بعد از آنكه مرور روزگار كار را بهدورة صفویه كشانید، اگر چه تثبیت ماهیت ایران مدیون بهزحمات شاه اسمعیل صفوی است، ولی اقرار باید كرد با آن كه شاهعباس یك مصلح آزمودهای برای اخلاق جامعة ایرانیت شمرده نمیشود، معهذا در تعمیر و عمارت و آبادانی خیالات قابل تمجیدی داشته، و از این جهت نام نیكوئی برای خود ذخیره و بهیادگار گذارده است.
بههمین ملاحظه است كه من در ضمن سفرنامة خود غالباً از او اسم میبرم، و تلو هر عمارتی كه از او میبینم، نام اورا با میل و رغبت تجدید و تكرار مینمایم.
اینكه میگویم مشارالیه یكنفر مصلح آزموده برای اخلاق جامعة ایرانیت شمرده نمیشود، مربوط به چند دلیل است:
اولاً طرز عیاشی و اسلوب تعیش اوست كه طبعاً نمیتوانست در روحیات اهالی بیتأثیر بماند.
ثانیاً این پادشاه، باآنكه بهصفت جنگجوئی متصف بوده، معهذا چون قدرت مطلقهای در داخلة خود نداشته، همین قدر كه مثلاً حاكم گیلان بهمقام مخاصمة او برمیآمده، مشارالیه مجاملة با او را برمنازعه ترجیح میداده است. بهاین مناسبات، و در ضمن برای آنكه بهاصطلاح معروف آب چشمی از سایرین گرفته باشد، غالباً در مقابل گناههای كوچك مجازاتهای بزرگ میداده است.
ثالثاً آنچه كه از همه مهمتر، و غیرقابل عفو است، اختلاط سیاست است با مذهب، كه تمام سلاطین صفویه شریك در این اشتباهاند، و شاهعباس مخصوصاً این اشتباه را خیلی غلیظ كرده است.
اگر چه این اختلاط و امتزاج كاملاً حكایت از ضعف قوای مركز مینماید، ولی سلاطین صفویه بهمناسباتی، كه در این سفرنامه جای ذكر آن نیست، تا یك درجه متعمداً یا از روی بیفكری و اشتباه این خلط مبحث را تعقیب، و گاهی هم تشدید میكردهاند.
دلایلی كه شاهعباس و سایر سلاطین صفویه را در تعقیب این موضوع مهم بخواهند تبرئه نمایند، بهنظر من وافی و رسا نیست، زیرا در قضایای تاریخی عمر یك نفر و عمر یك سلسله را نباید مأخذ قرار داد. بلكه عمر تاریخ را باید در نظر گرفت، كه اتخاذ یك تصمیم نارسا، تا چه مدت و زمانی ممكن است یك جامعه و امتی را بیچاره و فرسوده نماید.
شبهه و تردیدی نیست كه مذهب و سیاست دو اصل مقدسی است كه در تمام موارد، جزئیات این دو اصل باید مطمح نظر زمامداران عالم و عاقل باشد و دقیقهای از آن غفلت نورزند، ولی اختلاط آنها با یكدیگر نه بهصرفة مذهب تمام میشود، نه بهصرفة سیاست اداری، و بالمال در ضمن این اختلاط و امتزاج، هم مذهب سست و بلااثر میگردد، و هم سیاست رو بهتمامی و اضمحلال میرود. اگر چه ضربت این تصمیم مهلك را خود سلسلة صفویه در زمان سلطان حسین بهتر از همه دیدند، معهذا نتیجة این تصمیم غیر عاقلانه را نباید در دورة صفویه ملاحظه كرد، بلكه باید با تاریخ همراه آمد، و تأثیرات آنرا در ایام سلطنت قاجاریه تماشا نمود كه پایة مذهب و سیاست برروی چه منوالی چرخید، و به چه فلاكتی منتهی شد.
آنهائی كه مذهب و سیاست را مخلوط بههم نمایند، هم انتظامات دنیا را مختل كردهاند، و هم انتظارات آخرت را تخریب نمودهاند. گاهی هم بالمره، نتیجه، برعكس مقصود بهدست میآید، یعنی روحانیون كشیده میشوند به طرف دنیا، و سیاسیون بهطرف آخرت، و این همان اختلالات عظیمهایست كه اصول زندگانی مردم را دچار تزلزل كرده، آنها را میراند به جانب ریا و تزویر و دورغگوئی و فساد و دوروئی.
نتیجة این اختلاط ناصواب، تا به این حد ممتد میشود كه مثلاً فلان مجتهد روحانی كه كار اصلی او تصفیة اخلاق عمومی است، ماهی هشتصدوپنجاه تومان از خزانة دولت میگیرد كه عمارات سلطنتی را حلال نماید، تا مردم مجاز باشند كه در آنها نماز بخوانند. در عوض فلان وكیل مجلس شورای ملی، كه وظیفه او ورود در سیاست اداری است، در پشت تربیون شمایل پیغمبر را باز مینماید، كه مردم بهاسلامیت و آخرتپرستی او تردید نیاورند، و او براثر این تزویر و تقلب مجال داشته باشد كه علائق مادی خود را تأمین و بالاخره موقعیت او، بههر درجه و پایهای هست، دچار تزلزل و ارتعاش نگردد.
روحانی اولی، در عوض قناعت و توجه بهآخرت كه عین تزكیه نفس است، فریفته دنیا و پول و ظواهر امور شده، ایمان و عقیدة مردم را دچار شدیدترین تردید، و اصول تقوی و پرهیزكاری را مجروح و لكهدار مینماید.
سیاسی دویمی كه باید اصول زندگانی دنیائی مردم را راهنمائی كند، میرود دنبال عوامفریبی و ریاگوئی و تزویر و دوروئی، كه این نیز بهنوبة خود در سست نمودن ایمان عامه تأثیر بسزائی دارد.
دوسال قبل كه سمت ریاست وزراء را داشتم، و برای سركشی به قشون بهمنطقهای مسافرت كرده بودم، شیخالاسلام آنجا را دیدم كه جلوی مستقبلین افتاده و در تبریك ورود من بلاغت و فصاحت مخصوص بخرج میدهد، ولی در تمام مذاكرات او كوچكترین كلمهای كه بوی ایمان و اعتقاد و پرهیز و آخرت از آن استشمام شود، از دهان او شنیده نمیشد. در ضمن معلوم كردم كه این شخص بدون اجازه و فرمان، لقب شیخالاسلام را برای خود تخصیص كرده است. دلیل این تقلب را از او مؤاخذه كرده بودند، جواب مضحكی داده بود، گفته بود:
"چون در تمام ایران شرط اول شیخالاسلامی، بیسوادی است، من كه بالمره سواد خواندن و نوشتن ندارم، لهذا از تمام شیخالاسلامها شیخالاسلامترم!"
برمن معـلوم شد، كه این شخص شیاد در محـل خود دارای زندگانی بسیطی است. عـلاوه بر ملك و باغ و ضیاع و عقار، چهار باب خانة شخصی، و شش زن دارد! روزها در مسجد بهمنبر میرود و موعظه مینماید، و اهالی را با حیله و تزویر محكوم كرده كه هركسی سهمی از منال خود را بةعنوان مال امام و زكوهٌ به او بدهد. او از وضعیت خود استفاده و كراراً سفرهای تفریحی نموده، بدون آنكه كوچكترین قدمی در راه كار و زحمت و سعی و عمل بردارد، فقط از راه عوام فریبی در رأس اهالی محل قرار گرفته و پیرزنها نیز آب وضوی او را برای استشفاء و خیر دنیا و تأمین آخرت بهیادگار میبرند! تعجبی ندارد! نظیر این موضوع در اغلب نقاط ایران زیاد است. هركس دستش رسیده بهقدر جربزه و استعداد خود، اسلام و اسلامیت را وسیلة ریب و ریا، و تأمین منافع شخصی خود قرار داده است.
فلان رئیس كه در مركز سیاست مملكت قرار میگرفت، صراحت لهجه را در خود عمداً خفه میكرد، و برخلاف معتقدات خود، متظاهر بهآخرت پرستی میشد. و عوام فریبی را ترویج میكرد.
فلان وزیر و فلان رئیسالوزراء كه رسماً و وجداناً مأمور انتظام ادارات و اصلاح دنیای ایران بودند، دم از آخرت و هول قیامت میزدند، و با ریش و عبا و طرز لباس در قلوب عوام تهیة منزل میكردند.
اما فلان معمم ظاهرالصلاح، كه دیگر احتیاجی بهتهیه این مقدمات نداشت، مخفیانه عیش شبانه و بانگ نوشنوش بهاستقبال آخرت میفرستاد و بكلی مجذوب میگشت بهآن نكاتی كه در قاموس تقوی و پرهیزكاری و ایمان و اعتقاد بهخدا و رسول، هنوز فهرستی برای آن تدوین نشده است.
برای آنكه رشتة سخن از دست نرود، متذكر میشوم كه بنای صفیآباد در "اشرف" بهاتمام نرسید، و عمارت نخستین آنهم خراب شد.
قبل از ظهر وارد "اشرف" شدیم. خیابانی عریض از وسط شهر میگذرد. این جاده از جلوی عمارت سلطنتی، تا تپة "همایون" و كنار دریا امتداد دارد، قسمتی كه در شهر واقع است، سنگفرش نامرتبی داشته كه برای ورود من تعمیرش كردهاند، ولی آن قسمت بیرون شهر، بكلی خراب شده و جز در بعضی نقاط اثری از سنگفرش باقی نیست. منزلی كه برای توقف من معین شده، عمارتی دوطبقه است، كه سر در ابنیة سلطنتی محسوب میشود، چون مورد احتیاج ادارة تلگرافخانه بوده، در سال 1338 مرمتی كردهاند. بهاین طریق كه چند اطاق بزرگ را كه روی طاق سردر بوده، كوچك نمودهاند. اكنون ایوانی در وسط است، و چهار اطاق در دو طرف آن واقع شده است.
این محل كه از طرفی برخرابة عمارت صفویه، و از جانبی برسواحل دریا و تپة "همایون" و شهر "اشرف" مشرف است، منظری دلگشا دارد. واقعاً شهر "اشرف" دارای موقعی مخصوص است. جنگل و كوه از طرف جنوب، و دریا و دشت زراعتی از سمت شمال، آنرا احاطه كردهاند. وقتی كه شخص از این سردرگذشته و بهتماشای عمارت مخروبة قدیم قدم بگذارد، قبل از ورود بهباغ چهل ستون، آبانبار بزرگی با سردر كاشیكاری در طرف راست مشاهده خواهد كرد، كه گویند دو ثلث "اشرف" را آب میدهد. درب باغ تازه است و زینتی ندارد، اما به محض آنكه باز میشود و چشم بهدورنمای عمارت میافتد، تاریخ و صنعت را تواماً در نظر شخص مجسم میسازد.
خیابانی وسیع، از جلوی در تا پیش عمارت كشیده شده است. جدولی بزرگ مفروش از سنگهای قطور و عریض و طویل این خیابان را بهدوقسمت منقسم میسازد. این جدول، بهواسطة پستی و بلندی زمین، آب نمـاهای چندی دارد، كه از ارتفـاع دو ذرع آب نهر بر روی سنگی عریض با نقشهـای زیبـا غلطیده و باز در جدول جریان مییابد.
حاشیة سنگهای این جدول سوراخهائی دارد كه جای شمع بوده، و ظاهراً در شبهای جشن، بهفاصلههای خیلی كم، دو صف از شمع فروزان در میان گل میسوخته و عكس آن در جدول منعكس میگشته است.
تختهسنگهای این نهر بسیار خوب تراشیده شده است آنها را با میلهای آهن بهیكدیگر بستهاند، و ساروج محكمی آنها را برزمین دوخته است. متأسفانه اهالی "اشرف"، محض استفاده از قطعات آهنی كه مفصل سنگهاست، بهزحمات بسیار بعضی از این احجار را شكسته، و آن آهن ناقابل را ربودهاند.
از دو جانب خیابان، دوصف درخت سرو برپای بوده، كه امروز هم بعضی از آنها برپای است.
عمارت چهلستون در آخر این خیابان است، اما سایبان بزرگی كه برای نگاهداری تنباكو اخیراً در كنار استخر ساختهاند، قسمتی از منظرة آن را از نظر میپوشاند و دورنما را ضایع كرده است. كوه جنگلپوش هم مثل این است كه در پشتسر، دنبالة همین باغ است. بیاندازه دورنمای باغ را عظیم جلوه میدهد. در سكوی جلوی عمارت، استخری بزرگ بوده كه اكنون بیآب است. این استخرها از جمله لوازم عمارات دوره صفویه است و در جلو اغلب ایوانها و عمارت آنها موجود بوده، و عكس ستونها را در سینة خود منعكس و مكرر میساخته است.
شكل سابق این چهل ستون معلوم نیست چگونه بوده، شاید شبیه به چهلستون "اصفهان" بوده است. میگویند بیست ستون چوبی داشته، كه چون عكس آن در استخر میافتاده چهل ستون جلوه میكرده است.
از این باغ، بهباغ دیگر رفتیم كه تقریباً با همین طرز بنا شده و موسوم است به حرم. هیچ كس در آن نبود، ولی چون متعلق بهزنان بوده است، آنجا را مقدس میشمارند و اجازه نمیدهند كسی وارد شود. در جلو آن حوض بزرگی هست و سكوئی مربع، كه در هر زاویهاش یك نشیمن از مرمر گذارده شده است. چنار خیلی عظیمی در وسط است كه شاخههای پهناور آن تمام عمارت را غرق سایه كرده است. آبنماهائی، نظیر آنچه ذكر شد، در این بنا هم موجود است.
از این عمارت بهقصر ضیافتگاهی وارد شدیم كه بهنام یكی از اولاد علی علیهالسلام موسوم است. باكمال تعجب دیدم دیوار اطاق مزین به تصاویری است كه فقط بهیك نفر انسان خوشگذران لذت میبخشد. در این عمارت تصویر شاهعباس اول و ثانی و اشخاص دیگر نیز دیده شد، كه اروپائیان كشیده بودند، ولی در كمال پستی و حقارت بود. در اطاقها زینت و اثاثیهای بهنظر نمیرسید، مگر قالیهای گرانبها كه برچیده، و در گوشهای دسته كرده بودند. سپس عمارت چهارمین را بهما نشان دادند. در اینجا چشمهای میجوشید كه قسمت اعظم باغ را مشروب میساخت. گنبدی باشكوه در اینجا بنا شده كه تمام سقفش را بهخوبی نقاشی كردهاند، و دیوارهایش را تا محاذات راهرو، با كاشی هندی پوشاندهاند. در مسافتی دور از این عمارت، روی بلندی، بنای كوچكی است كه ظاهراً محل دیدهبانی یا تماشاگاه است. تمام این عمارت مشرف است بر صفحة دلپذیری، كه "بحرخزر" در فاصلهای نسبتاً بعید، حاشیه آنرا تشكیل میدهد.
مجـاورت با كوههای خرم، كه تكیهگاه عمارات است، و كثرت آبشارهـا و ترنم مرغـان، در من افكار نیكوئی ایجاد میكرد، و البته بیش از این لذت میبردم اگر وضع بدبختی اهالی، هرلحظه فكر مرا بهخود مشغول نمیساخت و شمشیر شادمانی مرا كند نمیكرد...
فعلاً در "اشرف" 760 خانوار زندگانی میكنند. اهالی از نژادهای مختلفاند، از قبیل تركهائی كه از خارج آمدهاند، طالشها، تاتها و گرجیهائی كه از نسل گرجیان عهد شاهعباس هستند و از "قفقاز" آمدهاند. چند خانوار هم در "اشرف" سكنی دارند كه اصل آنها معلوم نیست. در بعضی عادات و رسوم بههندیها شباهت دارند. شغل آنها دشتبانی و صیادی است و با سایر اهالی كمتر وصلت میكنند، ولی زبانشان مازندرانی است.
در "اشرف" نیز امسال مرض گاومیری شیوع دارد، و قریب ششهزار گاو كشته اشت. از تازگیهای امسال یكی هم فراوانی بیش از حد پشه است. این حشرات از جانب كوه میآیند. و بیست سال است مردم نظیر آن را بهاین شدت ندیدهاند. و اهالی را سخت در زحمت انداختهاند.
برای همراهان، در مجاورت من، عمارت جداگانهای تعیین كردهاند كه تمام در یك نقطه جمع هستند. از مراتب الفت و ودادی كه بین آنها حكمفرماست، محظوظ هستم. كمتر دیده میشود كه یكی از آنها در حضور من بهمقام سعایت دیگری برآید، و تمام، بهوظایفی كه برای هر یك مقرر داشتهام اشتغال دارند.
من طبعاً از اشخاص سخنچین و سعایت پیشه متنفر و منزجرم. فقط یك نفر شیخ نمام . متقلب پیدا شده بود كه سپردم او را طرد نمایند، تا نمامی و سعایت نیز در ضمن سایر اصلاحات، بكلی از قاموس اجتماع ایران محكوم و معدوم شود.
خیابان وسیع و طویل شاهعباس، شهر "اشرف" را به دو قسمت منقسم میكند، و از دامنه كوه و جلوی سردر باغ، تا تپة "همایون" امتداد دارد. قطعهای كه در داخل شهر است، چون اخیراً مرمت كردهاند، سالم مانده و حكایت از حالت نخستین این راه میكند. سنگفرش مرتبی است كه با وجود بارانهای فراوان "مازندران"، گل نمیشود. اما این قسمت مرتب بیش از سیصد ذرع طول ندارد، ولی باقی كه خارج از شهر است، بهبدترین شكلی خراب شده، و راه بهیك سنگلاخ پست و بلند و ناهمواری تبدیل یافته است. در نیمفرسنگی شمال "اشرف" تپهایست كوتاه و مدور كه گمان میكنند دستی ساخته شده، از روی این ارتفاع مختصر، دریا بهخوبی نمایان است. ظاهراً سلاطین صفویه در این نقطه چادر یا سایبانی داشته و تماشای دشت و دریا میكردهاند. شاید به همین مناسبت است كه این تپه را تپة "همایون" نام نهادهاند. دور تپه سنگ چین شده، ظاهراً علامت نهری است و ممكن است در این محل حوض و آبنمائی وجود داشته است.
از این تپه كه میگذریم، راه جهت شمالی را تغییر داده و تدریجاً بهطرف مشرق متمایل میگردد. پس از یك فرسنگ از تپة "همایون" به"شاهگیله" رسیدیم، كه دارای چهار برج و رودخانة كوچكی است. این دشت كه فاصلة "اشرف" بهدریاست، و مرتع احشام اهالی "هزارجریب" است، در فصل بهار نم«ونهایست از بهشت، و بهیـك قطعة زمـرد مشحون بهانـواع گلهـای رنگارنـگ مبـدل میشود كه هر بینندهای را فریفته خود میسازد.
مقصود از راه، كه اشاره كردم، جادهایست كه اخیراً طرح ریزی شده، و از "اشرف" به "بندرجز" میرود. دوطرف راه برای شوسه كردن، نهر كندهاند، ولی هنوز كاملاً بهاین كار دست نزدهاند كه در مواقع باران قابل عبور باشد. بعلاوه از "اشرف" تا "بندرجز" بهعلت كثرت نهرها و رودهای كوچكی كه بهدریا میریزند، قریب پنجاه نقطه پل لازم است كه بسته شود.
در اینجا جاده پس از تمایل بهسمت شمال، از خندقی كه سرحد "استرآباد" و "مازندران" است، میگذرد. این خندق از شمال بهجنوب است و مختصری انحراف بهطرف شرق و غرب دارد. طولش كمی متجاوز از یك فرسنگ بوده، و وجه تسمیهاش به "جهرلنگه" به مناسبت كوهی است در جنوب بههمین نام، كه تقریباً نیمفرسنگ از ابتدای این خندق دور است. چون شروع این خندق از دامنه همین كوه بوده، لهذا بهاین نام خوانده شده است. "گلوگاه" در نیم فرسخی شمال غربی این نقطه واقع است.
اینجا خاك "اشرف" تمام میگردد، و بلوك "انزان" "استرآباد" شروع میشود. جاده قدیم از "گلوگاه" بهطرف شمال سیر كرده، بهاراضی باتلاقی ساحل دریا میرسد، سپس امتداد مشرق را گرفته وارد "بندرجز" میگردد.
*****
از "اشرف" به "بندرجز" ، شش فرسنگ راه است. در این جاده باید قریب پنجاه پل كوچك و بزرگ بسته شود. متجاوز از پنجاه نهر دیده میشود. بعضی از آنها دارای پل چوبی هستند كه میتوان از آنها گذشت، ولی اغلب بیپل هستند. فقط محض عبور ما بهطور موقت با چوب و خاك پلی برآنها زدهاند. بعضی اتومبیلهای سبك نسبتاً به سهولت از این پلهای لرزان می گذرند. اما ماشینهای سنگین مجبورند، در نهایت آهستگی و با پیاده كردن راكبین بگذرند بهطوری كه بعد از ورود به "بندر جز" امر دادم، مجداً این پلها را برای موقع مراجعت تعمیر نمایند، زیرا بكلی از حیز انتفاع افتاده بودند.
من مسافرت زیاد كرده و مشقات راه را زیاده از حد دیدهام. اقرار باید كرد كه یكی از پر محنتترین و پرمشقتترین و صعبترین راهها، همین چند فرسخ است كه دارم از "اشرف" تا "بندرجز" با اتومبیل میرانم و طی مسافت میكنم.
منظره غریبی است! از عقب كه نگاه میكنم، شوفرها اغلب از كار افتاده، و غالب اتومبیل همراهان در گل و لای فرو رفته و با زور شانه و دست و اجتماع اهالی دارند آنها را از میان لای و لجن بیرون میكشند. در صورتیكه راه خوب باشد، و شوسة كاملی وجود داشته باشد، اتومبیل بهترین مركوبی است كه هوش بشر آنرا تا كنون اختراع كرده است. بهترین مزیت آن این است كه اختیار توقف و راندن آن دست شماست. ولی همین مركوب راهوار و قوی، همین قدر كه مصادف شود با یك راهی مثل همین راه بین "اشرف" و "بندرجز"، كه من فعلاً دارم آنرا طی میكنم، نامرغوبترین و ناتوانترین مركوبها می گردد. به همین لحاظ، تا زمانی كه راههای ایران شوسه نشود، و وضعیت فعلی باقی بماند، من در تصمیم خود جازمم، و آن این است كه نیم ساعت به غروب مانده بههر نقطهای كه برسم، همان جا را منزلگاه قرار میدهم، و چون زندگانی سربازی را دوست دارم، بكلی برای من بیتفاوت است كه در یك كلبه زیست نمایم، یا در قصور عالیه؟
ما فعلاً با تمام زحمتی كه شوفرها میكشند، نمیتوانیم ساعتی یك فرسخ راه برویم، قدم به قدم باید پیاده شویم. قدم بهقدم باید تمام شوفرها با اتفاق عابرین به هم كمك كرده، و یكایك اتومبیلها را با شانه و دست از یك نهری عبور بدهند، فریاد استمداد است كه بین شوفرهای همراهان طنین انداز شده، و یكدیگر را به معاونت میطلبند.
گاهی كه برای سبك ساختن اتومبیل خود، و تسهیل عبور آن از یك نهر، پیاده میشوم و به منظرة رقتآور سایر اتومبیلها و همراهان خود نگاه میكنم، بیاختیار این فكر از مد نظرم میگذرد:
آیا روزی خواهد رسید كه مردم ایران از همین راه پر محنت و پر مشقت با یك وجد و نشاط و سهولت مخصوصی سوار قطار راهآهن شده و این مناظر دلفریب جنگل و دریا را منظر نگاه خود سازند؟ آیا روزی خواهد آمد كه در این راه پر خطر و خفتآور، مردم ایران در عوض ساعتی نیمفرسخ، ساعتی هفتاد و هشتاد كیلومتر، و در روی جادة شوسه حقیقی با اتومبیلهای مجلل خود طی طریق نمایند؟ نمیدانم خدا بهتر آگاه است، و معلوم نیست در پس پردههای غیب چه تقدیر شده است؟ چیزی كه مسلم است، این است كه من فعلاً بیش از ساعتی نیم فرسنگ، و گاهی هم یك ربع فرسنگ بیشتر نمیتوانم راه بروم. علاوه بر نهرها، اساساً لغزش شدید اتومبیل در این گل و باتلاق، طوری است كه هر دقیقه، انتظار چرخیدن و برگشتن و خورد شدن اتومبیلها، و تلف شدن مسافرین میرود. دست و بال شوفرها از بس تقلا كردهاند از كار افتاده، و عرق از پیشانی هركدام بشدت جاری شده است. حالا تمام آمال و آرزوی من در اطراف این دو كلمه سیر میكند: از تمدن قدیم و جدید، مدنیت مخصوص و جامعی تشكیل دادن، و ایران را بهجانب آن مدنیت راندن و در سایه آن آرمیدن.
آیا این آرزو و آمال سرخواهد گرفت؟ آیا عمر من كفاف برآمدن این همه آمال و آرزو را خواهد داد؟ آیا برای قطع این راه مهیب و عمیق بهقدر كفایت وسایل كار در دست خواهم داشت؟ آیا با این خزانة تهی و با این فقر فكری اهالی، تحمل این قدر محنت و مصیبت و مشقت ممكن است؟ واقعاً خود من هم نمیتوانم فكر بكنم!
قدر مسلم این است كه دست قهار تقدیر امانتی را از لای خرابهها، بدبختیها سیاهكاریها و سیاهروزگاریها بیرون كشیده و بهدست من سپرده است. باید این امانت را از گرد و غبار و دود و كثافت منزه سازم. فكر این نزهت و صفای ثانوی است كه فعلاً عبور از این باتلاق، و تمام باتلاقهای اجتماعی را، برمن آسان میكند.
سعادت و آسایش و تنعم شخص من در آن است كه ایران را، از زیر این خرابههای سهمگین بركنار ببینم.
سعادت من آن وقتی است كه غبار مذلت از چهره بیگناه این مملكت بشویم، و آبروی از دست رفتة او را بهاو برگردانم. منتهای آسایش و تنعم من در این است كه حق مظلوم را از ظالم گرفته، و ملت خود را ببنیم كه در امن و امان و آسایش زندگانی كرده، و حقوق مادی و معنوی آنها, از تطاول و دستبرد هر صاحب نفوذ و هر صاحب اقتداری مصون بماند، و مردم هیچ ملجاء و پناهی برای خود سراغ نگیرند، مگر حق و قانون.
تمام لذت من در این است كه تمام طبقات مملكت، در مقابل قانون صورت تساوی بخود گرفته، و امتیاز بریكدیگر از راه تقوی و فضلیت باشد، نه این امتیازات مسخرهآمیزی كه تا بهامروز، مخصوصاً در این یكصدوپنجاه سال اخیر، چهرة ایران و ایرانیان را سیاه و مكدر ساخته است.
چه لذتی بالاتر از این كه اصول مداهنه و تزویر یعنی تملق و چاپلوسی در یك جامعهای بمیرد، و جای خود را بدهد بهصراحت لهجه و تقوی و فضلیت و صفای قلب؟
برای یك پادشاه دلسوز هیچ سرور و نشاطی بالاتر از آن نیست، كه درباریان و عموم اعضای دولت را با صفای قلب و خلوص عقیده ببیند، تا با مداهنه و تزویر و دروغ و تملق و چاپلوسی.
چیز غریب این است كه در اطراف این چند سال اخیر، هر قدر بیشتر من این موضوع را متذكر میشوم و توجه میدهم، كمتر بهنتیجه میرسم. فراموش نمیكنم كه تا بهحال، در جلسات عمومی متجاوز از پنج مرتبه، این موضوع را تأكید كردهام. معهذا شارلاتانها و دروغگویان را، كه تا اعماق قلب آنها واقفم، میبینم كه مكر و خدعة ذاتی خود را در تـلو لبـاس تمـلق و چـاپلوسی فراموش نـكرده، و درس خود را همانطور پس میدهند، كه در ظرف یكصدوپنجاه سال بهآنها آموختهاند.
مداهنه و سالوس و قبول تملق برای سلاطینی سزاست، كه دائره اقتدار آنها محدود به خلوتهای دربار، و تراوشات وجود آنها در یك دایره محدودی دور بزند. ولی آنهائی كه شعاع فكری آنها به هیچ افقی محدود نیست، احتیاج به تملق و چاپلوسی ندارند. من هیچوقت صفت خودستائی ندارم، ولی یقین دارم، كه اگر هر نویسنده و هر گویندهای، زحمات مرا در راه اصلاح این مملكت در نظر بگیرد، و همان خدماتی را كه به عرصة ظهور آوردهام، عیناً همان را وصف نماید، دیگر مجال و فرصتی برای متملقین هم باقی نخواهد ماند كه حقیقت را كنار گذارده و راه مداهنه و مجامله را بپمایند.
ادب و انسانیت و حفظ رسوم آدمیت غیر از صفات زشت سالوس و ریاست. درست كه دقت میكنم، میبینم این مردم هم گناهی ندارند. دربار ایران باید سرمشق غرور و عزت نفس و غرور وطنپرستی و مملكت دوستی باشد، سالها و سالیان دراز است، كه خدم و حشم و خویش و بیگانه را بهعدم صداقت و درستی و راستی تربیت كرده، و هنوز زحمت دارد، كه من مردم را به اخلاق یك نفر صاحبمنصب نظامی وظیفهشناس آشنا نمایم.
البته اشخاصی را كه من بار حضور میدهم، باید مؤدب و معقول باشند، و محكوماند كه موقعیت خویش را تشخیص بدهند، ولی هرگز صرفنظر نمیكنم از آن سالوسهائی كه مدار ماهیت خود را بر روی ریب و ریا، دروغ و تزویر و مكر و حیله قرار میدهند.
در بین شعرای ایران و گویندگان این مملكت، تنها كسی كه برضد سالوس و ریا بوده حافظ شیرازی است، كه فیالحقیقه تمام سعیش این بوده كه این پرده بیآزرمی را از هم بدرد، و صراحت قول و حسن نیت و صفای قلب را جایگزین آن نماید، و بههمین جهت است كه چون حقیقتی در بیان او بوده، شاعر عمومی ایران، و مورد راز و نیاز تمام سكنة این مملكت واقع شده است.
من حافظ را بسیار میپسندم، و بهخاطر خود میسپارم كه یك روزی مقبره او، و همینطور مقبره سعدی و فردوسی را از این حالت ابتذال كنونی خارج، و آرامگاهی را برای این سه نفر گویندگان بزرگ دنیا دستور بدهم، كه در خور لیاقت و شئون اجتماعی آنها باشد.
از دور خطی تیره رنگ بهنظر میرسد كه سرتاسر افق شمالی را تشكیل میدهد. این شبه جزیرة "میانكاله" است كه در یك فرسنگ فاصله نمایان است، و آسمان و دریا را مجزا میسازد.
شبهجزیرة "میانكاله" زبانة باریكی از خاك، بهطول نه فرسنگ و عرض ربع فرسنگ است. گاهی عرضش از ربع فرسنگ تجاوز میكند، گاهی هم در بعضی نقاط، مثلاً در "میانكاله" كوچك، بهچهارصد ذرع منتهی میگردد.
اراضی "میانكاله" باتلاقی و نیزار است، و اغلب بایستی بهوسیلة بلد از مردابها و نیزارها عبور كرد، اما مراتع بسیار دارد. از جمله "مرتعجمعه" و "مرتعچنقور" و "قزلشیوار" كه قلعة "سرتك" در آن واقع است.
در این محل قلمهای خوب میروید كه بر قلم شوشتری ترجیح دارد. اگر چه قلم نی خوش خوش دارد از بین میرود، و جای خود را بهسرقلمهای فلزی، كه اكنون در همه جا متداول است واگذار كرده، و انصافاً سرقلم فلزی برای سرعت كار و پیشرفت امر طرف مقایسه با قلمهای نی و چوب نیست، ولی یك مراجعه دقیق بهزیبائی خط نستعلیق و كلیة خطوط ایران، اعم از نستعلیق، تعلیق، نسخ، رقاع، خط شكسته و غیره، كه محققاً یك فصل مهمی از هنر ایران را تشكیل میدهد، ما را وادار خواهد كرد كه به قلمهای نی با چشم احترام نگاه كنیم. زیرا با سرقلمهای آهنی نمیشود آن نقاشیهای ظریف را بهاسم خط، در صحیفههای كاغذ رسم کرد. خاصه كه خط ایران، مخصوصاً نستعلیق، یك نوع نقاشی بسیار ظریفی است كه هیچكس از لذت تماشای آن بینیاز نیست. اخیراً میبینیم كه این صنعت ظریف، دارد از ایران رخت برمیبندند، و اشخاص بدخط، در تحت این عنوان كه ـ مقصود از خط و نویسندگی فهم بیان فكر نویسنده است بهخواننده ـ مجاهده برضد خوشنویسی میكنند، ولی وزارت معارف باید مواظب موضوع بوده، نگذارد یك هنر نفیس، براثر این سفسطهها و اباطیل، از بین برود، و یك یادگار هنری ایران قدیم مهمل بماند. البته امور اداری را در این قرن با قلم نی انجام دادن، عقلائی نیست، ولی دلیلی هم در دست نیست كه یك نوع نقاشی ظریفی كه مخصوص ایران است، در تلو لاقیدی و بیاعتنائی از بین برود. من مخصوصاً در طی همین سفرنامه، سه صفحه از خطوط میرعماد و درویش و میرزارضای كلهر را ضمیمه میكنم كه دلیل قدرشناسی من، از زحمات این سهنفر نابغه هنر باشد، و در دوران روزگار بهیادگار بماند.
كراراً گفته، و باز تكرار میكنم كه من بهمدنیت جدید، كاملاً و بدون هیچ شبههای معطوفم، ولی هرگز مایل نیستم كه از ایران قدیم، و یادگارهای خوب آن، سلب ماهیت نمایم. ایران من و وطن مقدس من، از آن نقاطی است كه روزی سرمشق تمدن بوده، و بر زیر هر یك از خرابههای آن، علائمی در اهتزاز است، كه افتخارات آن برای نسل ایرانی و نژاد ایرانی، قابل فراموشی و زوال نیست. محققاً آن علائم و آثار، باید با اصول حقیقی تمدن جدید امتزاج یافته، تمدن مخصوصی را به پیشگاه جامعه بشریت معرفی نماید، نه آنكه در زشت و زیبای ظواهر جدید، طوری مستغرق شود كه ماهیت شخصی خود را نیز مستهلك و فراموش سازد.
كاش در این سفرنامه مجالی بود كه در اطراف این موضوع مهم، زیاده براین بحث می شد. مخصوصاً در قسمت عادات ملل، تأثیرات عناصر طبیعی، وجود افسانههای تاریخ و سیرتطورات و تبدلات ملل، كه فصلی است بسیار جذاب. افسوس كه ورود در این بحث مهم مقصود از این سفرنامه را كه مربوط به "مازندران" است، از بین خواهد برد.
دكتر گوستاولوین، طبیب و فیلسوف معروف فرانسوی، راجع به تطورات و تبدلات ملل شرح زیبائی دارد كه دشتی مدیر جریدة شفق سرخ، آنرا از عربی ترجمه كرده بود، و بهرامی رئیس دفتر مخصوص من، آنرا چندی قبل به نظر من رسانید. من دستور دادم كه خود مشارالیه از طرف من، مأموریت طبع آنرا برعهده بگیرد و در مطبعة قشون، با مخارج من، آنرا طبع نماید. مشارالیه نیز این ماموریت را انجام، و كتاب مزبور را با كتاب دیگری، موسوم به اعتماد بهنفس كه باز ترجمة آن مدیون به زحمات دشتی است، طبع و منتشر ساخت. دكتر گوستاولوین در تألیف كتاب خود بسیار دقیق فكر كرده، ولی در ایران قرینههای تاریخی بسیار است كه سر ارتقاء و انحطاطهای ایران را، میتوانند واضحتر سازند، و در صورت فرصت و مجال، امید كه بحث در این موضوع مهم متروك نماند.
"قلعهپلنـگان"، بهشكل مثمن، در ابتـدای شبه جـزیره است و محل محـكمی بوده، ولی امروز خراب است. فقط حمام آن قابل تعمیر است. سابقاً عدهای ساخلو از سربازان هزار جریبی و دو عراده توپ در اینجا بود كه یكی را میگویند روسها بردهاند، و دیگری را برای شلیك در ماه رمضان، برای تعیین مواقع افطار و سحر، به "ساری" نقل نمودهاند.
"قلعهسرتك" نیز خراب است. این قلعه بهشكل مربع مستطیل بوده و تا جزیره "آشوراده" دو فرسنگ، و تا "پلنگان" شش فرسخ، مسافت داشته است. اطراف "قلعهسرتك" را "قزلشیوار" میگویند.
در سنة 1256 هجری قمری روسها بدون هیچ بهانه، بنام سركوبی اشرار تركمان، جزایر "آشوراده" را گرفته، چند مرتبه طمع در تصرف "بندرجز" و "بندرقرهسو" بستند ولی بعدها، نگاهداری آن مشكل شد و مجبور از انصراف شدند.
اراضی جزیره و شبهجزیره از هر قسم قابل كشت و زرع است. پنبه و كنجد و غلات و سیبزمینی و بادامزمینی، كه باقلای مصری میگویند، بهخوبی در آنجا بهعمل میآید. باید مقدار زیادی درخت كاج و غیره در اینجا غرس شود كه هوا را تلطیف نموده برای ساخلوی آنجا آماده سازد.
یكساعت بهغروب مانده وارد "بندرجز" شدیم. منظرة این بندر در پرتو آقتاب عصر، نمایشی فوقالعاده دارد. زمین سبز و دریا و آسمان كبود و خورشید زرفشان است. خانههای این بندر، كه بعضی حیاط ندارند و اگر دارند دیواری از چوب بیش نیست، كاملاً دیده میشود. خیلی از عمارات دو طبقه و شیروانی پوش و دارای پنجرههای زیبا هستند. بیشتر دیوارها هم از چوب جنگلی است، و یك استقامت كاملی بهابنیه میدهند. بعضی عمارات نسبتاً عالی، از قبیل بنای گمرك و تجارتخانهها و غیره دیده میشود كه از حیث استحكام، در حالت فعلی "بندرجز" قابل تماشا هستند. كوچهها اغلب سنگفرش و خیابانها تا یك درجه مستقیم است. اما آبی كه از میان نهر میگذرد، مثل تمام رودهای داخلی كثیف است، و اطراف آن نیز تشكیل مردابهائی داده كه طبعاً كم عمق و پشهخیز، و یك منبع موثقی است برای مالاریا و تب و نوبه. در كنار دریا، پل نسبتاً طویلی موجود است كه خط آهن برای حمل بار و آوردن بهگمرك، روی آن ساختهاند. ولی این پل بایستی عوض شود و قدری برطولش بیفزایند تا كشتیها بهابتدای آن رسیده، و موجبات تسهیل ورود فراهم گردد.
"بندرجز" چند خیابان دارد. از جمله، خیابان روشن، خیابان امین و خیابان گمرك. چند كارخانه برای گرفتن روغن كنجد، پنبه پاككنی، صابون پزی و نجاری، در این بندر دایر است.
اینكه میگویم كارخانه، مقصودم محلی است كه در آنجا روغن كنجد میگیرند، یا پنبه پاك میكنند، والا كارخانه بهمعنی و مفهوم كارخانه، در هیچیك از این نقاط و سایر نقاط ایران فعلاً وجود ندارد. از خداوند استعانت میطلبم كه مرا بهانجام آمال و آرزوهای خود، كه یكی از آنها تأسیس كارخانجات است در ایران، موفق فرماید.
انصافاً و حقیقتاً زندگانی ایرانیها در این عصر، صورت مخصوص بهخود گرفته، و یكی از عجائب زندگانیها باید محسوبش داشت. اسلوب زندگی قدیم از دست مردم رفته، و زندگی جدیدی نیز با معنای حقیقی خود، قائممقام آن نشده است. مثلاً امروزه ایرانیها اسبسواری و مسافرت با كجاوه و پالكی را از دست داده، و خطآهن ندارند كه بهوسیلة آن سفر نمایند، یا جادههای شوسهای اقلاً نیست كه بهوسیلة اتومبیل بتـوانند طی طریق نمایند. اصطرلاب را از كف داده، و بهجای آن تلسكوپی نیست كه به حقایق آسمانی كسب آشنائی كنند.
جامعالمقدمات و صمدیه و سیوطی را رها كرده، و هنوز جای آنها را با فیزیك و شیمی و علوم طبیعی عوض ننمودهاند.
منورالفكرها و متجددین قوم بهپوشیدن لباس اروپائی، ابراز مباهات و شهرت میكنند، اما هنوز یك نفر خود را نشان نداده كه در یكی از رشتههای علوم اروپائی، احراز تخصص كرده باشد.
كاش این تبدیل و تحول تا همین حد محدود بود. اما متأسفانه دنباله این آشفتگی، بهجائی كشیده است كه باید اسم آنرا اختلال گذارد، بهاین معنی، كه اغلب از مقدسات ملی، طرف تطاول و تجاوز جهال واقع شده است. از آن جمله زبان ملی و زبان فارسی است كه بقدری رخنههای ناموزون در آن روا داشتهاند كه ممكن است، آنرا بكلی از صورت و معنای خود خارج سازند. ادبیات نظمی ایران در اوج زیبائی و كمال است، و شاید در روی زمین مملكتی نباشد كه بتواند با مبادی ادبی نظمی ایران مقابله نماید، ولی اخیراً بهعنوان تجدد ادبی، مزخرفاتی دیده میشود كه گویندگان آنرا قطعاً باید تسلیم دارالمجانین نمود.
البته بهتمام این خودسریها و تطاولات، خاتمه داده خواهد شد. من قصدم از اظهارات، تشریح تحویل و تحول عجیبی است كه در طرز زندگانی، طرز معاشرت، طرز محاورت، طرز معیشت و طرز سنخ فكری مردم این سرزمین ایجاد گشته، و چنانچه كوچكترین غفلتی، در كار اصلاحات این مملكت، بهعمل آید، ممكن است دنباله این اختلالات مادی و معنوی، كار را بهجائی بكشاند كه اصلاح آن از عهده هر صاحب نظری خارج گردد.
این یك حقیقتی است كه احتراز از آن ممكن نیست. برطبق منطق تطورات ملل، نتیجه همین میشود كه ملت كنونی ایران در مقابل تمدن "اروپا" استنتاج كرده است. البته تا یك دست قدرت و نظر بصیری بكار نرود، محال است دنبالة اختلالات فكری گریبان اهالی را رها كرده، و بهآنها مجال دهد كه صراط مستقیم را از بیراهههای معوج و منحرف، تشخیص و تفكیك نمایند.
تا بهابد منفعل و شرمگین بمانند آن اشخاصی كه ظرف صدوپنجاه سال تمام، مملكت را فدای امیال نفسانی خود كرده، باب علوم و معرفت را از هر جهت برروی اهالی مسدود، و بالاخره آخرین سوغات تمدن "اروپا" را محدود كردند بهیك واگون پودر و سرخاب!
تأسیس یكصدوپنجاه سال سلسله قاجاریه، و وخامت تأثیرات آن در تلو پیدایش عادات و رسوم و اخلاق، محققاً زیانآورتر از آن قتل عامهائی است كه سلسله مغول، در این آب و خاك مرتكب شدهاند. آنان وجودهائی را بیدریغ تسلیم شمشیر میكردند، و انتهائی برآن مترتب بود، ولی اینان، در اعماق روح اهالی زهری چكانیدند كه شاید قرنها نتوانند از اثرات آن برحذر بمانند.
چه میتوان كرد؟ دوره و دورانی است كه آمده و گذشته، و از عهدة طبیعت و گردش كرة زمین بهدور آفتاب خارج است كه ایران را بهقهقرا ببرد و بهیكصدوپنجاه سال قبل بازگرداند.
این ناملایماتی است كه دست بیپروای طبیعت و تقدیر برای من ذخیره كرده، من هم خواهنخواه بایستی این مصائب و آلام را تحمل كرده، بروم بهآن راهی كه انسانیت و وجدان و خدا آن را پیشبینی كرده است.
اساتید موسیقی معتقدند كه بهیك نفر امی وحشی بهتر میتوان فنون موزیك را آموخت، تا بهیك نفر شهرنشینی كه الحان پردههای ناموزون، در گوش او مأوی و انس گرفتهاند.
حقیقتاً همینطور است كه گفته و اظهار عقیده كردهاند، و قطعاً آن وحشی امی را زودتر میتوان بهاخلاق حسنه متخلق نمود، تا یكنفر ظاهر فریبی را كه یك عمر بهدروغ و تزویر و مكر و حیله و ریب و ریا و تملق و چاپلوسی و بالاخره به بداخلاقی و بیشرفی معتاد گشته است.
علیایحال، خیابان نفت خانة "بندرجز" از طرف مغرب شهر امتداد یافته است. نفت را از "بادكوبه" بهوسیله كشتی به"بندرجز" میآورند، و در ابتدای پلی غیر از پل "گمرك" خالی میكنند كه بهوسیله لوله بهساحل رسیده و بهنفت انبار وارد میگردد.
منظرة خلیج در این موقع بینهایت زیبا بود. خوشم آمد كه در كنار دریا مدتی بهمشاهدة طبیعت بپردازم. تماشای طبیعت، روح را قوت میدهد و حسم را ساكت میسازد. در تماشای طبیعت و تأمل در طبیعت افكار جدیدی بهانسان تزریق میشود كه در عالم اجتماع وصول بهآنها ممكن نیست. خدا را در طبیعت باید دید و هفتهای یكمرتبه روح را باید با تمام معنی تسلیم طبیعت نمود.
قبل از حركت بهطرف "مازندران"، روزی در قصر ییلاقی سعدآباد رئیس كابینة خود را دیدم كه از كار اداری فراغت جسته، و با خاطری آسوده، بهتماشای گلها و ریاحین اشتغال دارد. تأسف و حسرت برده و خودداری از این اظهار بهاو نكردم. گاهی از شدت فكر و خیال، رنگ گلها از نظرم ناپدید میشوند، و هیچ چیز را آنطور كه طبیعت خلق كرده، نمیتوانم تماشا نمایم. برای اشخاصی كه فراغت خاطر داشته باشند، سكوت كوه، صلابت دریا، خروش امواج، آرامش جنگل، یعنی همین وضعیتی كه در "بندرجز" مصادف با آن هستم، خالی از انجذاب و تماشا نیست.
ناموس طبیعت شخص را میكشاند بهیك مرحلهای كه بالمره مختلف و متفاوت با مدار اجتماعی است، و عوالم خلسة كنار دریا بهترین دلیلی است كه انسان از ابدیت سرچشمه گرفته و بهطرف ابدیت پرواز میكند.
خلیج "آبسكون"، خلیج كم عمقی است بهطول ده فرسنگ و عرض متفاوت، مثلاً در محاذات "اشرف" یك فرسنگ، و در برابر "بندرجز" دو فرسخ عرض دارد. دهانهای كه آن را بهدریای "مازندران" متصل میسازد، نیم فرسنگ وسعت دارد، دریا هرساله خود را عقب میكشد و عمق خلیج كم میشود، بهطوری كه حتی بعضی كشتیهای تركمان هم، بهابتدای پل "بندرجز" نمیرسند و مجبورند در مسافت بعیدی لنگر بیندازند. پل "بندرجز" هم بهواسطة همین عقب نشینی دریا، بایستی قدری جلوتر برود. سابقاً توسط مهندسین ایرانی، نقشهای ساخته شده، امر دادم در این نقشه تجدید نظر نموده، پیشنهادی راجع بهاین پل بدهند، تا وسائل اجرای آنرا مقرر دارم. این عقبنشینی دریا، و اشكالاتی كه برای ورود كشتی به"بندرجز" پیش آمده، موجبات ترقی "مشهدسر" را فراهم كرده است كه بیش از پیش كشتی بهآنجا وارد میگردد.
من اساساً برای تأسیس و ساختمان یك بندر مهمی در این حـدود سواحل، نظریات وسیعی دارم كه موقع ذكرش حالا نیست. چنانچه موفق بهتأسیس راهآهـن ایران، برطبق آرزو و آمال خودم شدم، البته راجع بهتأسیس بندر نیز نظریات خود را بموقع اجرا خواهم گذارد، و در اینصورت غیر از "بندرجز"، نقطه دیگری را باید در نظر بگیرم.
شب را در "بندرجز" اقامت كردم، مثل سایر شبها، خیالات متنوع و گوناگون، همه جا همراه من هستند و مرا راحت نمیگذارند. شوفرها، در این فاصلة مختصر بین "اشرف" و "بندرجز"، همه از كار افتاده بودند، و حق داشتند كه شب را كاملاً راحت نمایند.
اول شب مكاتیب و تلگرافاتی را كه امروز رسیده بود، تمام ملاحظه كرده، و دستور صدور جواب آنرا دادم كه كار امروز بهفردا نماند. باز چند فقره راپرت بیسروته و عاری از حقیقتی كه از "تهران" رمزاً بهمن رسیده بود، اسباب اوقات تلخی من شد. فكر میكردم كه چنانچه یك پادشاهی خودش در جریان امور نباشد، شخصاً در كنه قضایا وارد نشود، و شخصاً بهمقام قضاوت برنیاید، چه قدر ممكن است كه امورات بهاشتباه بگذرد، و حقوق مردم، در زیر دست مأمورین مغرض تضییع گردد. چه بسا ممكن است كه اشخاص صدیقی، طرف بغض و حسد و اغراض خصوصی مأمورین واقع شده، با مختصر غفلتی از تمام حقوق حقة خود محروم، و راه نیستی و عدم را استقبال نمایند.
علت اینكه در بین اینهمه گرفتاریهای اساسی مملكتی، من خود را موظف كردهام كه بهتمام جزئیات امور نیز، شخصاُ و مستقیماً رسیدگی نمایم، بیسابقه و بیدلیل نیست.
در سال اول كودتای خود در "تهران"، (سوم اسفند 1299)، كه زمام وزارتجنگ و دیویزیون قزاق را در دست گرفته، ولی در تمام امورات منشأ اثر و تأثیر بودم، تعداد دوهزاروچهارصدوبیستودو نمره، كاغذهای بیامضاء و پست شهری و شبنامه، بهكابینة من رسیده بود، كه موضوع تمام آنها، اعمال اغراض خصوصی و انتریك اشخاص بود نسبت بهیكدیگر، و بعضی از این مراسلات بقدری با منطق و دلیل مقدمهچینی شده بود، كه اگر بهدست یك نفر غیر مطلع و غیر مجرب میافتاد، ممكن بود كه خاندانهائی بهباد برود. ولی این 2422 مراسله، در من، كه بهجزئیات امور شخصاً تدقیق مینمایم، بقدر خردلی نتوانست مورد تأثیر واقع شود، و امر دادم كه تمام آنها را یكجا بسوزانند و از آرشیو خصوصی من خارج كنند، و بهرئیس كابینة خود دستور دادم، اساساً مكاتیبی را كه امضاء ندارد خودش هم نخواند، زیرا غیر از اغتشاش ذهن و سوءظن بیمورد، نتیجة دیگری براین قبیل مكاتیب مترتب نیست.
در نتیجة این سابقه مدهش، فایدهای كه بهدست من آمد، این بود كه اخلاق "تهران" و اغلب نقاط را شناخته، وطیفة وجدانی من شد كه در جزئی و كلی امور، مداقه و قضاوت مستقیم نمایم تا ظاهر فریبها، چاپلوسها و شیادها سرجای خود نشسته و عامه، مخصوصاً مستخدمین دولت، جز با عدالت و دادخواهی سركار نداشته باشند، و همه مأمون و مصون از اغراض خصوصی بمانند.
پس از فراغت از كار مكاتیب و تلگرافات، ملازمین شخصی خود را امر دادم، همه به اطاق من بیایند و صحبت نمایند. شنیدن عقاید مختلف و صحبت با اشخاص نیز خود یك نوع تفریحی است كه گاهی بیمزه نیست. پس از رفتن آنها صرف شام، مقداری از شب را به مطالعه كتاب پرداختم. كتب تاریخ از سایر اقسام كتب بیشتر جلب دقت و نظر مرا مینمایند، و از قسمتهای تاریخی، مربوط به هر مملكتی كه باشد، لذت مخصوص میبرم، و بههمین لحاظ غالباً در خوابگاه من یك سلسله كتاب تاریخ است كه مخصوصاً در مواقع ناخوابی بهآنها متوسل میشوم، و گاهی هم اتفاق میافتد كه مطالعة كتاب، بكلی مانع از خوابیدن من میشود.
كتاب بوستان سعدی هم كه بهیك قطعه جواهر بیشتر شبیه است تا بهكلمات معمولی، كمتر ممكن است كه از دسترس من دور بماند. در این مدت استفادههای خوب از این كتاب بزرگترین شاعر پارسی زبان بردهام، و همیشه ممارست در قرائت بوستان سعدی دارم. دو حظ مختلف و متفاوت از این كتاب میبرم، یكی لطف كلام و ادبیات، و دیگری پند و مواعظ و حكمت.
همانطور كه بنای شعر و نظم در ایران به جایگاه رفیعی گذارده شده، كه شاید در دنیا كمتر شبیه و نظیر داشته باشد، اما باید گفت، كه طرز فكر و طبقه بندی و تجزیه و تركیبهائی كه باید مثلاً در افكار یك مورخ موجود باشد، و آن مورخ نیز ملزم بهمراعات آنها باشد، در بین مورخان ایران، هیچوقت مورد رعایت نبوده است. بدین مناسبت، تواریخ ایران محدود میشود به جنگ سلاطین و قهر و غلبه آنها، و مواردی كه تقریباً در همین حدود تدوین شدهاند. دیگر هیچ گونه تذكره و تذكری در زندگانی خصوصی آنان، و وضع اخلاق جامعه و سنخ افكار آنها، و علت حقیقی پیدایش دوستیها و خصومتها، و آن جزئیاتی كه مورث سببهای كلی میشوند، و فلسفة ترقیها و انحطاطهای جامعه و غیرهاند، در دست نیست، مگر یك سلسله قراین و امارات كلی كه آنرا هم متتبعین، با حدس و قرینه باید استقصاء نمایند.
من اگر شخصاً بهامر كودتای "تهران" اقدام نكرده بودم، و روحیات جامعه و طبقات متمازه را دقیقاً نسنجیده بودم، و بهآن فعل و انفعالهائی كه از خارج و داخل، در پس پردههای ضخیم به عمل میآمد، و دربار قاجار آلت بلااراده آنها بود، واقف نشده بودم، هرگز نمیتوانستم ادوار انحطاط ایران را چه در اواخر هخامنش و ساسانیها، و چه در دوران صفویه و غیر هم، آنطوری كه لازم است، تجسس و استقصاء نمایم.
*****
صبح از "بندرجز" بیرون رفتیم. راه در جانب شرق بندر و كنار دریا واقع است. از پلی كه بر روی رود "گز" بستهاند عبور نمودیم.
این راه كاملاً رو به شمال میرود، ولی در اطراف، باز اراضی شبیه به"مازندران" موجود است. همه جا دریا در طرف دست چپ است. آفتاب صبحگاهی رونق و شكوه عجیبی بهاین صفحة براق داده است. دیروز عصر كه آنرا در زیر اشعه غروب آفتاب دیدیم منظرة دیگر داشت، و اكنون از اثر نور دایمالتزاید صبح جلوة دیگر دارد. امواج مثل آن است كه شرارههای آتش در دهان دارند و بر صفحهای از مینا و طلا میغلطند. شبهجزیرة "میانكاله"، خاصه جزیرة "آشوراده" به خوبی پیدا بود و دریای بزرگ را از نظر ناپدید میساخت.
بهبندر "قرهسو" كه در مصب رود "قرهسو" یا "قراسو" یا "قراصو" ساخته شده، رسیدیم. در بندر، آب دریا عقب رفته و دهانة رود را پركرده و آنرا شبیه كرده است، بهیك رودخانه بزرگ راكدی كه عبور از آن ممكن نیست، مگر بهواسطه پلی بلند و چوبی و مندرس و خطرناك كه ابداً شایستة حركت اتومبیل نیست. بعضی از اتومبیلها گذشتند، اما چون نوبت بهاتومبیلهای باركش رسید، پل فرو رفت، و نزدیك بود یكلی در رودخانه بیافتد. اتفاقاً بهفرورفتن یك چرخ اكتفا كرد، ولی راه مسدود و پل شكسته شد، و جمعی از همراهان كه عقب مانده بودند، دیگر نتوانستند بگذرند و همانجا ماندند. امر دادم از همان خط یسار رود "قرهسو" به "استرآباد" بروند و پل را نیز قدغن كردم تعمیر كنند.
"قرهسو" بندر قشنگ و تازهای است. تمام عمارات دوطبقه و چوبی است و نسبتاً از روی سلیقه ساخته شدهاند. قلعهای با چهار برج و یك قراولخانه در سمت یسار و بقیه عمارات در جانب یمین رودخانه واقع است. پل عریض و طویلی دارد كه بیش از پانصد قدم در دریا پیش میرود، و منتهی به باراندازهائی میشود. اما این بندر بكلی خالی است، و جز یكی دو اتاق از تمام عماراتش، مسكون نیست. سابقاً در تصرف لیانازوفها بوده كه تجارت میكردهاند، ولی پس از بهم خوردن دستگاه آنها، متروك مانده، و شبیه بهشهرهائی شده كه در افسانهها ذكر میكنند. شخص وارد، بدون مانع بهعمارات مختلف میرود و گردش میكند. پل هم در شرف خرابی است. با آنكه از پل "بندرگز" عرض و طولش بیشتر است، ولی چون مواظبت نكردهاند، پوسیده و از هم متلاشی شده است. دور این بندر حصاری از چوب ساختهاند كه آنرا از صحرا مجزی میسازد. پس از تماشای این بندر، از دری كه در دیوار چوبی نصب بود گذشته، وارد "صحرای تركمان" شدیم.
اینجا منظره بكلی تغییر كرد. زمین صاف و نرم و مسطحی پیش آمد كه در سرتاسر آن به سنگی تصادف نمیشود، و بهیك پستی و بلندی برنمیخوریم. شوفرها در كمال اطمینان، اتومبیلها را با نهایت سرعت میراندند، و پرواز میدادند. گوئی این مركبهای بیجان، بعد از تأمل و تردید و كندیهـائی كه در راه "مازنـدران" و "بندرجز"، اجباراً برای آنها پیش آمده بود، در اینجا جبران گذشته میكردند و داد دل میگرفتند.
در وسط صحرا بهبرجی مخروطی رسیدیم كه دو طبقه داشت. از بیرون، دیوارش چوب بود و از درون آستر گلی داشت. سوراخهائی برای تیرانداختن در آن تعبیه كرده بودند. معلوم شد سابقاً محل پست امنیه بوده كه این محل را برای خود جان پناهی تهیه كردهاند. در بعضی نقاط صحرا، گاهی از این دیدگاهها دیده میشود. این متعلق به ایام اخیر است كه امنیه، همین قدر قدرت رفتن بهصحرا را میكرده، ولی تمام را بهحفاظت خود میپرداخته است. اما اكنون كه صحرای تركمان از حیث امنیت با سایر نقاط ایران تفاوتی ندارد، این برجها خالی مانده، و مقر چوپانهائی است كه آب و نان خود را آنجا گذارده، و از پی گوسفندان خود میروند.
كمكم تركمانی چند سواره و پیاده دیده شد، كه وضع لباس و هیكل آنها خالی از غرابت نیست. اوبههای چندی در اطراف پراكنده بود كه آلاچیقهای آنها، مانند كلاههای بزرگی، در سطح صحرا ردیف شده بود.
اتومبیل با سرعت زیاد راه را میبرند، و هیچ رادعی، یكنواختی این دریای خشك را برهم نمیزند. راه، كه شوسه طبیعی و صاف و پوشیده از ماسه نرم و نمناك بود به خط مستقیم جهت شمال را نشان میداد. ناگاه خطوطی چند در افق پدیدار شد، شبیه بهسوادآبادی. در صحرا مثل آن است كه آبادیها از زمین میرویند. با این سرعت سیر اتومبیل و مسطح بودن صحرا همین را هم باید انتظار داشت. ابتدا سقف شیروانیها، سپس طبقات عالیه و بعد قسمت سفلای عمارات بسیار، نمایان شد. دورنمای این عمارات خیلی در این صحرا جالب توجه بودند. منظر این عمارات، در بحبوحة این صحرای كذائی، خالی از لطف و جمال نبود. قبلاً بهطرف دست چپ، كه رود "گرگان" وسعتی پیدا كرده و بهطرف دریا میرود، راندیم. قدری بهتماشای تركمانان، كه قایقهای خود را با طناب برخلاف جریان رودخانه بالا میكشیدند، ایستادیم. این رودی است گلآلود و عمیق كه در نزدیكی دریا عرضش زیاد میشود، و در سایر نقاط هم عادتاً جز بهوسیلة پل از آن نمیتوان گذشت.
در سی چهل سال قبل، رود "گرگان" كاملاً بهمجرای "خواجهنفس" متمایل شده، و آب دیگر برنهر "گمشتپه" سوار نگشته، و آن قصبه بزرگ خشك مانده است، بهقسمی كه آب خوراكی را از "خواجهنفس"، كه یك فرسنگ فاصله دارد بهوسیلة مشگ میآورند، و هر بار آب شیرین به تفاوت فصول، از پنج تا هشت قران قیمت دارد.
این بیوفائی از تمام رودخانههائی كه در زمین نرم و صحرای مسطح جریان دارند معهود است. رود "گرگان" چهار و پنج ذرع از سطح دشت پستتر است، و غالباً صحرا دچار خشكی است، در صورتیكه رودی بهاین گوارائی و عظمت از سینة آن میگذرد.
اگر سدهائی براین رود بسته شود، این سرزمین شاداب و سیراب میشود، و آب "گرگان" هم بههدر نمیرود.
اراضی "خوزستان" در جنوب ایران، و "صحرای تركمان" در شمال، از لحاظ زراعت و فلاحت قابل وصف نیست. حقیقتاً سعادتمند است آن مملكتی، كه در شمال و جنوب خود دارای این قسم اراضی باشد. نباتاتی كه در این صحرا میروید، مثلا پنبه، اصلاً قابل شباهت بهپنبة سایر نقاط ایران نیست، و گاهی ارتفاع و نمو آن تعجب آور میگردد. كاملا مورد خواهد داشت كه "خوزستان" و این صحرا را، به "مصر" ثانی و ثالث موسوم نمائیم. این دو نقطه از آن نقاطی است كه باید مورد توجه كامل قرار دهم، زیرا محصول این دو نقطه، نه تنها احتیاجات اهالی ایران را، از حیث آذوقه و مواد اولیه بهحد اعلی رفع خواهد كرد، بلكه اضافات آن، در ضمن صادرات یك مبلغی را تشكیل خواهد داد كه ممكن است اسم آنرا سرمایة مملكتی گذارد.
قصبه "خواجهنفس" امروز از بركت "گرگان" و راه "بندرجز" به "گمشتپه" آبادی متوسطی دارد، و پل چوبی و مرتفع دوطرف "گرگان" را بهیكدیگر اتصال میدهد.
سرتیپ فضلاللهخان زاهدی را كه مأمور قلع و قمع اشرار تراكمه، و تربیت اطفال آنها كرده بودم، مدرسهای در آنجا تأسیس نموده، موسوم به مدرسه زاهدی، كه فعلاً دارای سه كلاس است. رفتم بهمدرسه، وضع كلاسها و معلمین را بهدقت رسیدگی و معاینه كردم. مورد رضایت واقع شد.
از "خواجهنفس" تا "قرهسو" سه فرسنگ راه بود. از اینجا تا "گمشتپه" بیش از یك فرسنگ میشد. هنوز سواد "خواجهنفس" در افق جنوبی پنهان نشده، سرعمارات "گمشتپه" از جانب شمال پیدا شد. منظرة اینجا نیز درست نظیر دورنمای "خواجهنفس" است، ولی مفصلتر. اتومبیل در این راه صاف بزودی ما را وارد "گمشتپه" كرد كه مراكز ایل جعفربای تركمان، و دارای سههزار خانوار سكنه است. رونق و آبادی این نقطه، در موقعی كه نهر سابقالذكر از آن میگذشته خیلی بیشتر بوده، ولی اكنون هم یكی از مراكز عمده تجارت صحرا منسوب میشود، و تا دریا قریب دوكیلومتر فاصله دارد.
قصبه "گمشتپه" مخلوطی است از آلاچیق و عمارات دوطبقه چوبی كه با سلیقه ساخته شده، و از دور منظرة دهكده اروپائی بهآن میدهد. خیابانی شوسه از وسط میگذرد كه دیوار چوبی آنرا از خانهها مجزی میسازد. رنگهائی كه بهچوببست خانهها و دیوار اطاقها و سقف عمارات زدهاند، بیشتر بر جلوة این قصبه میافزاید. خانة آشورخزین را، كه از معاریف "گمشتپه" است برای قرارگاه من تخصیص داده بودند. همراهان در عمارات اطراف، منزل نمودند. طرز و ترتیب اثاثیة اطاقها ظریف و تازه بود. قالیهای تركمانی با مبلهای مد "روسیه" مخلوط گشته، و تصاویر و پردههائی بهدیوار آویخته بودند. چیزی كه بیشتر سلیقه صاحبخانه را تأئید میكرد این بود كه حمام را هم ضمیمه عمارت كرده بود، و فراموش نكرده بود، شستوشو و نظافت شرط اول زندگانی بشری است. برخلاف، صفحة "مازندران" و خطسیری را كه ما طی میكردیم، این شرط اولیه و اصلی مطلقاً مورد رعایت اهالی واقع نشده است.
در دیوار شرقی و ضلع شمالی یكی از اطاقها دوقطعه بود. در یكی بهخط نستعلیق درشت نوشته بودند یا عبدالكریمشرقی، و در دیگری یا عبدالرشیدشمالی.
میگفتند این دونفر از اولیاء تراكمه هستند. باید معمولاً در ضلعهای جنوبی و غربی هم، دو قطعة دیگر بنام اولیاء مغربی و جنوبی آویخته باشند، برای حفظ خانه از هر چهار سمت!
"گمشتپه" بهمعنای تپة نقره است. این تپهایست كوچك در طرف شمال قصبة حالیه به شكل جناغ. آثار عمارتی در این مكان هست، و آجرهائی كه از آنجا بیرون میآورند قریب پنج من وزن دارد. مقدار كثیری از مصالح آن قصبه سابق را، برای بنای خانههای جدید"گمشتپه" آوردهاند. در محل سابق جز چند نفر خانوار، برای نگاهداری گوسفند، ساكنی نیست. اهالی "گمشتپه" عموماً تركمان جعفربای و سنی هستند، جز یك خانوار كه شیعه است. از كسبه "استرآباد" و غیره هم تنی چند بهاینجا آمدهاند، و اكنون چند نفر شیعه در آنجا میتوان شمرد.
محصولات این صفحه تمام دیم است، زیرا كه رود "گرگان" بهاراضی سوار نمیشود. محصولات صیفی دیم نیز هست. گندم دیم این صفحات نان شیرین خوبی میدهد. زراعت جو خیلی رواج دارد و بیش از اندازه خوراك اهالی، و چارپایان آنهاست. هرسال مقدار كثیری با "روسیه" و "گیلان" تجارت جو میكنند. سوخت را از جنگل "استرآباد" كه هشت فرسنگ مسافت است میآورند، و هر عرابه قریب یك تومان قیمت دارد. قالی و قالیچه و گلیم ممتاز میبافند.
در "گمشتپه" حمام عمومی نیست. با ظرف شستشو میكنند. میان اهالی گدائی و سئوال عیب است. در این قریه، هیچ گدا دیده نمیشود. "گمشتپه" دارای سههزار خانوار است، و بهیازده محله تقسیم شده، و در هر محله مسجدی است كه همه از چوب ساخته شده، مگر دوتای آنها كه از سنگ و دارای استحكام است. این دو مسجد سنگی، و یكی از مساجد چوبی نسبتاً مهمترند، و محل نماز جماعت و وعظ میباشند. اشغال منبر و پیشنمازی در این شهر اینقدرها جنجال و حرص تولید نمیكند. شغل موعظه را، اشخاص محدود و متنفذی بهخود اختصاص ندادهاند. هركس میتواند بهمنبر رفته، وعظ نماید مشروط برآنكه اهل سواد و تقوی باشد. علت آنهم، بنابر قول تراكمه، نبودن اوقاف است. میگفتند ما وقف نداریم و راحت هستیم، مواعظ علمای ما از روی كمال بیغرضی و سادگی است. اهل علم در این قصبه زیاد نیست. ششنفر را میشمردند از اهل فضل كه در "بخارا" و "خیوه" تحصیل كردهاند، همانطور كه علمای "عراق" در "نجف" تحصیل میكنند. معارف در "تركمان" به درجة صفر است. در "گمشتپه" دو نفر مكتبدار است كه یكی مسافری است تازه از "خیوه" آمده و چهار شاگرد دارد، و دیگری كه قدری قدیمی است، سینفر شاگرد جمع نموده است.
هفتماه قبل، بنابر امری كه بهرئیس تیپ مستقل شمال دادم، در مراكز مهمه جعفربای سه باب مدرسه بهطرز جدید افتتاح شد. مدرسه "گمشتپه" را بهاسم من پهلوی نام نهادهاند. هفتماه است كه رسماً مفتوح شده، و برخلاف توهم مباشرین این امر كه افراد تركمان را گریزان از تحصیل میپنداشتند، بزودی اهالی "گمشتپه" اولاد خود را به این مؤسسه سپردند، و امروز در محلی بهاین كوچكی یكصدوده نفر شاگرد، در چهار كلاس این مدرسه مشغول تحصیل شدهاند.اقبال تركمانان بهاین مدرسه جدید، و شوروشوق اطفال به تحصیل و استعداد فوقالعاده آنها در ورزشهای دماغی و بدنی، خیلی اسباب امیدواری شد. امر كردم تمام همراهان بهمدرسه رفته و وضع آنرا مشاهده نمایند. اطفال پس از قرائت خطابه به مشقهای بدنی و خواندن سرود مبادرت كرده، در اغلب دروس، و مخصوصاً در قسمت ورزش بهحدی چابكی و شوق و مهارت نشان دادند، كه از چنین مدرسه جدیدالتاسیس، انتظار نمیرفت. معلم ورزش آنها، شخصی است از اهل "قفقاز" كه در امور ورزش بیاطلاع نیست. سایر دروس شاگردها هم پیشرفت خوبی كرده است.
این مدارس بهمنزلة چراغ تمدن است در صحرای تاریك تركمان، و با جدیتی كه نظامیان ساخلوی این صفحه (مطابق دستور) در تقویت مدارس دارند، و میل و شوقی هم كه خود اهالی ابراز میكنند، اطمینان دارم كه پس از مدتی، بكلی اوضاع این صفحه، تبدیل رنگ بهخود خواهد گرفت. همین اطفال كه بهتربیت ملی و علوم جدیده و لذت مدنیت آشنا شوند، بهترین مبلغین امنیت اخلاقی و آرامش روحی كسان و بستگان خود خواهند بود. بهاحترام مدرسه و تربیت، عین خطابههای محصلین را، در این سفرنامه خود قید میكنم، تا بر همه معلوم باشد كه اگر اشرار تراكمه را امر بهقلعوقمع دادم، در عوض مدار تربیتی آنها كاملاً مورد قدرشناسی است:
"ای مبارك پیشهنشاهی كه حاصل میكنند
اختران در آسمان طلعت نیك اختری!
شكر و سپاس خداوندی را سزاست، كه ما نونهالان را در همچنین عصر و اوان، اعنی، در عهد سلطنت یگانه ناجی ایران و افتخار ایرانیان، اعلیحضرت قدر قدرت رضاشاه پهلوی ارواحنافداه، بهعرصة وجود آورده، و در سایة هما رفعت ذاتاقدسش، قاطبة ملت ایران، در كنف امن و استراحت غنوده، و آفتاب علم و تمدن در عهدش، محیط ایران را فراگرفته، اللهالحمد خداوندی را كه پس از ایجاد امنیت در سرتاسر مملكت، عطف توجهی بهما نونهالان تراكمه شده است. بهعظیمترین نعمت كه نشر معارف و افتتاح مدارس، و اساس ترقی و تعالی هر ملت است مفتخر گشته، مدرسهای بنام اقدس پهلوی، جهت این نونهالان، بهتوجهات حضرت اجل ریاست تیپ شمال، تأسیس و افتتاح شده، كه الساعه از میوة شیرین علم و معرفت بهرهور گشته، كه مانند پیشینیان خود در بوته ضلالت و جهالت و نفاق نمانده، و از عرصة توحش و بربریت خارج شده و آغوشهای بسته شكستة خود را برای دربغل گرفتن افتخارات امروزه گشوده، تشكرات صمیمانه نثار خاكپای جواهرآسای اقدس همایون ارواحنافداه تقدیم، و بقای ذات اقدسش را از خداوند متعال خواهانیم كه سایة بلند پایهاش را از سر قاطبة ملت ایران بخصوص این نوباوگان، كم و كوتاه نفرموده، و عرض كنیم:
زنده و پاینده باد خسرو محبوب عادل ما
زندباد تیپ مستقل شمال
زنده باد صاحبمنصبان رشید"
پس از اختتام خطابه فوق، محصل دیگری پیش آمده، خطابة ذیل را ایراد نمود:
"بسماللهالرحمنالرحیم
با یك شعف و مسرتی، امروز را برتمام ایرانیان، خاصه تراكمه تبریك میگویم، زیرا كه امروز، بزرگترین و سعادتمندترین روزهای تاریخی ما ملت محسوب میشود. فراموش نكردهایم كه در چند سال قبل گرفتار ظلم و هوای و هوس رأی یك مشت مردمان غارتگر بوده، و در هر دقیقه یك بدبختی جدید برما ملت تجدید مینمود، و ما ملت هم تن در قضا داده ساكت، و صدمات را بهواسطه نداشتن یك سرپرستی محبوب، بهخود هموار میساختیم. تا روزی كه اعلیحضرت شهریاری قدرقدرت پس از قطع كردن دست تطاول غارتگران، با یك امنیت روحبخشی، پا به تخت سلطنت گذاشته، و تاج افسر كیانی را بر سر تاجداری خود، نصب فرمودند. پس معلوم است، نابغهای كه توانست ما ملت و رعیت را از چنگال گرگان نجات دهد، همان ذات مقدس همایونی بود كه ما ملت را، از دست اشرار فعالمایشاء این حدود نجات داده، و این صحرا كه در چند وقت قبل، مركز غارتگری غارتگران بود، امروز محل تحصیل ما اطفال شده، و روزبهروز بر ترقی و تعالی ما ملت اضافه میشود. پس ما نوباوگان، از طرف ملت تبریكات ورود موكب مسعود اعلیحضرت شاهنشاهی ایران را به خاكپای مباركشان معروض، و با یك بشاشت تقاضا مینمائیم، یك عطف توجهی بهمعارف این حدود فرموده، و نور معارف را در این صحرا شعلهور ساخته كه در آتیه با قدمان برجسته، در تحت توجهات ملوكانه بهآب و خاك مقدس خود خدمت نمائیم. در خاتمه سلامت وجود مقدس همایونی را از حضرت احدیت خواستار است.
زنده و پاینده باد شاهنشاه ایران"
من از این مدارس، بیشتر از هركس لذت میبرم، و بهایجاد آن نیز بیشتر از هر كس اهمیت میدهم. این از آن مدارسی است كه بشر نهال آنرا غرس میكند، و فرشتههای آسمان میوة آن را میچیند. ایجاد تربیت و تمدن در یك منطقهای كه تا بهحال بالمره از این كلمات مبرا و عاری بوده است!
یك قسمت عمده و یك علت اصلی مسافرت من بهاین نقاط، برای بازدید همین مدارس بوده، و دیدن اطفال تراكمه كه با یك شوق و ذوق مفرطی مشغول كسب وظایف انسانیت و كسب معلومات مفیده هستند.
صحرائی كه عبور كاروانها و قوافل از آن ممتنع بود، امروز دارد تبدیل بهمدرسه و محل مطالعة تاریخ و جغرافی میشود.
بهمدارس اینجا باید زیاده براین اهمیت داده شود، و بر تعداد آن نیز در هر سال بیفزایند.
پروگرام مدارس اینجا، با تناسب محل و وضعیات اهالی بد طرح نشده، و باید بتدریج پروگرام جامعتری ترسیم و در دسترس محصلین و اهالی گذارده شود. سپردم كه بهوزارت معارف تذكر لازم بدهند.
من هر وقت صحبت از پروگرام مدرسه میكنم، فوراً عیب كلی و نقص عمدة وزارت معارف در نظرم مجسم میگردد، كه متاسفانه گرفتاریهای اولیه، هنوز بهمن فرصت و مجال ندادهاند كه چندی حواس خود را یكجا بهطرف معارف، و مخصوصاً قسمت پروگرام مدارس متوجه دارم.
پروگرام مدارس ایران از روز اول روی پایههای غلط گذارده شده، و از روز اول نظریات غیر صائبی آن را تدوین كرده، و در ایام اخیر نیز، اگر توجهی بدان كردهاند، یك توجهات ناموزونی بوده كه راه قابل انتظار آن، بالمره ناپیدا و مسدود مانده است. پروگرام مدارس برطبق احتیاجات اهالی تنظیم نشده، و جز ضعیف ساختن نسل آتیه ثمرة دیگری ندارد. شورای عالی معارف تصور كرده است كه تنظیم پروگرام عبارت است موادی چند كه برای چند نفر طفل تهیه و آماده میسازند، و بكلی غفلت از این نكته مهم نمودهاند كه پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام مملكت.
پروگرام مدرسه و تحصیل، یعنی پروگرام افتخار و غرور، پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام امتیاز و تفوق و برتری و آقائی، پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام نظم و دیسیپلین عمومی، یعنی تشریك آمال ملی و وحدت آرمان ملی، یعنی استحكامات سرحدی، یعنی نخوت وطنپرستی، یعنی ترقی صنعت، یعنی افزایش علم و ایجاد ابداع و ابتكار، یعنی اتحاد و مشاركت، یعنی پیدایش حس كنجكاوی و تدقیق، یعنی عزت نفس و استقلال وجود و تكیه ندادن بهغیر، و بالاخره پروگرام مدرسه، یعنی بهپای خود ایستادن و بهبازوی خویش تكیه كردن.
در این صورت، این پروگرامی كه فعلاً سرلوحة مرام مدارس ماست، بههیچ عاقبت قابل انتظاری پیوسته نخواهد شد، و چه بسا ممكن است كه یك سلسله بدبختیهای جدیدی را هم، پیشبینی و تهیه نماید.
دماغ یك بچه خردسالی را بهیك سلسله فرضیات ناموزون انباشتن، حقیقت زندگانی را از نظر او مكتوم داشتن است. محضكتر از پروگرام مدرسه ذكور، تدوین پروگرامی است كه برای مدارس اناث كردهاند. هیچ معلوم نیست كه وزارت معارف برای تشكیل یك عائله و خانواده كه واحد مقیاس جامعه مملكت است، چه منظوری را در نظر گرفته كه این پروگرام غلط و نارسا را برای مدارس اناث، اجباری كرده است؟
با این پروگرام و این فكرهای نارسا، علیالتحقیق هیچ عائلهای در ایران تشكیل نخواهد شد كه دارای سعادت زندگی باشند. دیپلمههای مدارس غالباً با مزاج غیرسالم از مدرسه بیرون میآیند، تصور میكنند همه چیز را میدانند. اما اگر دولت دست آنها را نگیرد، از اعاشه شخص خود عاجزند و ممكن است از گرسنگی بمیرند.
آنها گناهی ندارند. این عیب پروگرام است كه راه زندگانی را برآنها مسدود نموده است. این عیب پروگرام است كه آنها سعادت خود را از پشت ابر میطلبند، و از كرة زمین بالمره سلب اطمینان كردهاند.
تمام اعضاء دوایر دولتی را هم یكجا خارج كنند، و عوض آنان را از دیپلمههای مدارس استخدام نمایند، بالاخره این چند وزارتخانة محدود جواب عدة غیر محدود را نتواند گفت.
البته وزارت معارف باید بهاین موضوع اساسی و مهم عطف نظر كامل كرده، طریقی را بیندیشند كه محتوی ایران آتیه و نسل معاصر باشد، نه آنكه طوطیوار موضوعات را یادگرفتن، و از حقیقت زندگانی بیاطلاع ماندن.
حقیقت ارتقا، و تعالی یك مملكتی را از روی پروگرام مدارس آن میتوان سنجید و فهمید. فقط دیدن پروگرام مدارس كافی است كه شخص را از هر تحقیق و تجسس خارجی بینیاز نماید.
پروگرام تحصیلی یك مملكتی، هر قدر هم كه عریض و طویل باشد، نمیتواند از دو كلمه خارج باشد: تعلیم و تربیت.
در ایران بهقسمت تعلیم اهمیت داده شده، و تربیت را فرع تعلیم، و یا اقلاً در درجة دویم قرار دادهاند. در حالتی كه اگر معكوس عمل را تعقیب نمایند، به نتیجة منتظره خواهند رسید، یعنی اول تربیت و بعد تعلیم.
موضوع بهقدری مهم است كه اگر زیاده براین هم در اطراف پروگرام مدارس، بسط مقال داده شود، جا خواهد داشت. این پروگرام رفع احتیاجات مرا نخواهد كرد. من میل دارم تكیهگاه آمال خود را فقط پروگرام مدرسه قرار بدهم. این شرحی را كه وزارت معارف و شورای معارف، به عنوان پروگرام تحمیل بهمدارس كردهاند، نه مطابق با احتیاجات من است، نه مطابق با احتیاجات ساكنین مملكت من و نه مطابق با وضعیات آبوهوا و اقلیم و جغرافیای طبیعی و سیاسی مملكت.
واضحتر باید بگویم، احتیاجات من و انتظارات من از پروگرام مدرسه، آن نیست كه ناپلئون بناپارت از مدارس فرانسه، و امپراتوری سابق آلمان از مدارس آنجا انتظار داشت، یعنی در این صدد نیستم كه از مدرسه، "سربازخانه" را استخراج نمایم، ولی در عین حال بهاین صدد هم نیستم كه تذبذبهای دوران صفویه را بهصور مختلف تمدید و تعقیب نمایم.
دراین صورت افرادی را انتظار دارم، مغرور و مستقلالوجود و آزادفكر و وطنپرست، كه هم بهدرد خودشان بخورند و هم بهدرد مملكت، و پروگرام مدارس قطعاً باید برزمینهای طرح شود كه بتواند منظور فوق را ایجاب نماید. اگر غیر از این باشد، نبودن مدرسه رجحان دارد بر مدارسی كه یك عدهای محتاج و علیل را میپروراند.
كراراً تذكر داده و باز تصریح میكنم كه تهی بودن خزانه مملكت، و گرفتاریهای اولیة من، هنوز بهمن مجال نداده است كه كاملاً بهطرف معارف بذل انعطاف نمایم. دستور دادم از امسال، همه ساله بهبودجة معارف بیفزایند، و زمینة كار را فراهم سازند، تا در موقع خود مقرارتی را كه در خاطر خود دارم، امر بدهم.
قبایل تركمان در شمال شرقی ایران سكنی دارند، صرفنظر از طوایف كوچ، به دو دسته بزرگ تقسیم میكردند:
كوكلان كه در ناحیه كوهستانی واقع، و تابع ایالت، "خراسان" است، و یوموت یا یموت كه در صحرای "استرآباد" منزل دارند. این تركمانان بعضی را چمور میگویند، یعنی ساكن، و برخی را چاروا میگویند كه ییلاق و قشلاق میروند، و برای چراندن احشام خود بهآن طرف رود "اترك" تجاوز مینمایند. گروهی از اشرار تركمن از دیرزمانی موجبات زحمت حكومت "استرآباد" و سواحل"بحرخزر" و زوار راه "خراسان" را فراهم میآوردند و گاهبهگاه بهدهات ساحلی "مازندران" حمله كرده و گاهی از "نیشابور" تا نزدیكی "سبزوار" رفته و زوار را غارت میكردند.
درآن زمان "شاهرود" و "مزینان" و "سبزوار" وضعیت عجیبی از طرف اشرار بعضی قبایل تركمان، برای اهالی و زوار ایجاد شده بود. زوار را به وسیله بدرقههای بسیار و سواران مسلح از جانبی مشایعت، و از طرفی استقبال میكردند، شاید از چنگ راهزنان خلاص شوند.
درا اواسط سال 1304 كه قشون اعزامی من، از تسكین ولایات غرب و جنوب غربی فراغت یافت، و برخی یاغیان برخلاف اطاعت صوری كه كرده بودند، بهاغوای مفسدین مركزی مجدداً راه "خراسان" را مغشوش ساخته، و حتی پایتخت را تهدید میكردند. من تصمیم گرفتم كه این سركشان را كاملاً سرجای خود بنشانم، و بعد از سالیان دراز، اهمیت مركز را بهآنها یادآور شوم. امر دادم كه دو دسته از قوای نظامی از دوجانب، بهطرف صحرا پیش بروند. یكی تیپ مستقل شمال، كه در "مازندران" و "گیلان" ساخلو دارند، بهریاست فضلاللهخان زاهدی، و دیگر لشگر شرق كه باید از ناحیة "خراسان" پیش بیایند. باوجود مشكلاتی كه در طریق "مازندران" بود، و عدم وسائل حمل افراد بهوسیلة كشتیهای "بحرخزر" و باوجود دوری راه "خراسان" و بدی جادههای آن حدود، قشون از دوطرف پیش آمدند و در نوزدهم مهرماه جنگ میان قوای شمال و سازمان مسلح شروع شد. این قشون از "استرآباد" بهدو دسته رو بهصحرا نهادند. یكی بهاستقامت "پهلویدژ"، و دیگری بهامتداد "خواجهنفس" و "گمشتپه".
شرح این جنگ مفصل است و در این سفرنامه گنجایش ندارد. خلاصه آنكه پس از زدوخوردهای زیاد و دادن عدهای تلفات از صاحبمنصب و تابین، و از بین رفتن عدهای از یاغیان، بالاخره مواضع معتبر اشرار اشغال شد. هر دو دسته قشون در 12 آبانماه 1304 در "گنبدقابوس" بههم پیوستند، و جشن قلع و قمع اشرار تركمان، مصادف شد، با انقراض سلطنت قاجاریه در ایران.
البته با این ترتیب و در ظرف همین مدت قلیل، باقیمانده اشرار هم لذت آسایش و امنیت و منفعت تجارت و زراعت را دریافته ، و خوی وحشگیری و مردمآزاری را از سربدر خواهند كرد، و این عفو و اغماض را كه بهآنها نمودهام، مغتنم خواهند شمرد، و درآبادی صحرای حاصلخیز، و استفاده از دریای "خزر" و "گرگان" و "اترك" و مساعدت و معاضدت با اكثریت وطنپرست تركمان خواهند كوشید.
"گمشتپه" را بهدقت معاینه كرده و اوامری كه لازم بود بهمامورین مربوطه داده، بعد از صرف نهار دوباره به"خواجهنفس" برگشتم. شاگردان مدرسه زاهدی، كه تازه تأسیس شده، بهاستقبال آمده بودند. عدة آنها پنجاه نفر است.
پس از عبور از پل چوبین استواری كه روی "گرگان" زدهاند، از راهی كه بهموازات رودخانه امتداد مییابد، بهجانب "امچلی" راندیم. این درست همان خطی است كه قشون من در همین اوقات از سال گذشته، قدمبهقدم، با دادن تلفات، اشرار را عقب رانده است. مخصوصاً در "سلاخ"،جنگ خونینی بین آنها رخ داده كه مرا بیش از سایر حوادث متأثر میسازد. از دور اوبههای تركمانان نمایان است، و اغلب بهكنارة جاده آمده، صف كشیده بودند.
"امچلی" بهمعنای كندة درخت، یكی از مركز مهمة تركمن و دارای 172 خانوار است، و با "خواجهنفس" و "گمشتپه" برابری میكند. این سه قصبه در سه رأس یك مثلث واقع شدهاند. خانههای "امچلی" هم تمیز و پاكیزه است، و در دو جانب رود "گرگان" واقع گردیدهاند. پلی بلند از چوب، دو ساحل رودخانه را بههم مربوط میسازد. در "امچلی" چهار مسجد و یك مدرسه است كه از مستحدثات قشون است. پنجاه و دو شاگرد دارد، و بنام سرهنگ حكیمی صاحبمنصب قشون این قسمت، مدرسة حكیمی نام دارد. جدیداً اهالی وجهی توزیع كرده و بنای خوبی برای مدرسه ساختهاند.
هرچند جادة "آققلعة" سابق و "پهلویدژ" جدید از خط "استرآباد" انحراف كلی داشته، معهذا امر دادم، بهآن طرف برانند كه بهدقت مركز قشون را بازدید نمایم. "پهلویدژ" مركز نظامی مهمی است، و در مركز قبایل تركمان، روی رود "گرگان"، و در شمال شرقی "استرآباد"، به فاصلة سهفرسنگ، یا 18200 متر واقع است.
چون باید شب را به"استرآباد" برویم و منتظر ورود ما هستند، از رفتن به "گنبدقابوس" صرفنظر كرده، و معاینة آنجا را بهموقع دیگر محول داشتم. هر چند كه خیلی میل داشتم مقبرة باعظمت قابوسبنوشمگیر، سلطان آلزیار را كه در قرن پنجم هجری بناشده است، ببینم. این گنبد در نهایت استقامت در سینة صحرا پیداست. روی مكان مرتفعی بنا شده، و خود گنبد قریب چهل پنجاه ذرع ارتفاع دارد.
علیایحال، چون "گرگان" نام تاریخی و اسم قدیم این ناحیه است، امر دادم بههیئت دولت ابلاغ نمایند، كه "استرآباد" را بعد از این، بهنام قدیمی و تاریخی این ناحیه "گرگان" بنامند، زیرا مدتهاست كه این اسم، از این دشت و ناحیه، منتزع و متروك مانده است.
بعد از بازدید قشون "پهلویدژ" بهجانب "استرآباد" (گرگان) بازگشتم، و نزدیك غروب وارد شهر شدیم. محل "استرآباد" در دامنة كوه است و دنبالة جنگلهای كوه تا دیوار شهر پیش میآید. اینجا قابل ترقی و مستعد آبادانی است. ولی بهواسطة دور بودن از شاهراههای تجارتی، عقب افتاده است. اگر موفق شدم كه بهتعقیب آمال و آرزوی خود، راهآهن ایران را از "بندرجز" به"محمره" امتداد بدهم، این ولایت هم غنا و ثروت كامل خواهد یافت، و خزائن طبیعی آن مورد استفاده واقع خواهد شد. قبل از انجام این آرزو، سپردم خط تا "خراسان" را اتومبیلرو نمایند كه بهواسطه آمد و رفت و مراوده، "گرگان" نیز از صورت انزوا خارج گردد.
دیواری بلند و مخروب، با خندق و برج و دروازه شهر را احاطه كرده است، ولی بهواسطة پست و بلند بودن محل شهر، اغلب خانههای آن از خارج نمایان است سقفهای سفالین عمارات منظرة مطبوعی دارد.
در بیرون دروازة شهرة سان قشون دیده شد. بعد از ورود بهشهر، چون همه اهالی بیرون آمده بودند، از وضع فقر و فاقه اهالی متأثر شدم. مسافتی از دروازه بهبعد خالی از عمارات و آبادانی است، و كوچهها در نهایت تنگی و اعوجاج است. محل توقف مرا در عمارات دولتی قرار داده بودند. بنای معروف بهكریمخانی، كه نسخة بدل حیاط تخت مرمر "تهران" است، محل قشون شده است، و تعمیراتی در آنجا كردهاند.
در ضمن سان قشون، عدهای هم از تركمانان را دیدم كه تحت سلاح نظامی درآمده بودند. عجالتاً از محل سوار محلی "استرآباد"، 130 نفر تركمان استخدام شده كه همه روزه مشق میكنند، و جزو قشون هستند، و لباس سرخ و شلوار آبی و كلاه سفید تركمانی دارند.
"استرآباد" جانشین شهر قدیم "گرگان" است كه پس از حملة مغول و تیمور، اهالی آنجا را ترك كرده، و این نقطه را كه نزدیك بهكوه و مصفاتر است آباد كردهاند.
زراعت اطراف "استرآباد" بیشتر برنج است. گندم و جو چندان بهدست نمیآید. برای غذای شهر، از "صحرایتركمن" وارد مینمایند. میوه و مركبات بهقدر كفایت هست. صنایع مهمی در "استرآباد" نیست. چادرشب ابریشمی و نخی میبافند، و الیجة ابریشمین و تافته سفید و قرمز تهیه میكنند، اما قالیبافی وجود ندارد، و بیشتر از تركمانان میخرند.
باغ شاه، یك عمارت قدیمی "استرآباد" است كه ادارة حكومتی و منزلگاه امشب ماست. چون طرز بنا قدیمی نیست. از وصف آن صرفنظر میشود. شب را در "استرآباد" توقف كرده، چون خیلی خسته بودم، همراهان را اجازه دادم، بروند راحت نمایند. فكری كه در اینجا خاطر مرا بهخود مشغول داشته بود، وضع كوچههای "استرآباد" و كثافت شهر و خرابی دیوارها، و رویهمرفته وضعیت رقتبار این محل بود، كه اگر چه سایر شهرهای ایران امتیاز زیادی بر "استرآباد" ندارند، ولی این شهر چون بیشتر در معرض تطاول بوده، زیادتر از اغلب نقاط رو بهویرانی رفته است. باید برای تمام شهرهای ایران، اعم از "تهران" كه پایتخت است و غیره، بهطور عموم فكر اساسی كرد، و به مقام تعمیر و مرمت آنها برآمد كه از این صورت ابتذال خارج شوند.
هیچ راهی برای تعمیر عمومی فراهم نیست، مگر ایجاد بلدیه در شهرها، كه بهاین وسیله در تنظیف معابر، و تهیه ساختمانها و نظارت در امور تنظیف و غیره، بتوانند عامل مؤثری واقع شوند. نخست از "تهران" باید شروع كرد كه مردم لذت نظافت را فهمیده، و سرمشق سایر نقاط واقع شود.
هنوز در شهرهای ایران بلدیه وجود ندارد، و اگر هم اتفاقاً باشد، اسمی است بلامسما كه مثل سایر دوایر وزارت داخله، فاقد هر مفهوم و معنائی است. "تهران" با این صورت حالیه، حقیقتاً استحقاق اطلاق اسم پایتخت را ندارد. سایر شهرهای ایران نیز، مخصوصاً در این موقعی كه در تمام خطوط، امر بهشوسه كردن راهها دادهام، و ناچار عبورومرور و حشرونشر زیاد خواهد شد، جز بدنامی و خفت فایده دیگر ندارند. شهرها باید عوض شوند، و بلدیهها، با مفهوم واقعی خود تشكیل شوند، كه بهاین اندراس و كهنگی و خرابی و ابتذال، خاتمه داده شود.
در ضمن اینكه مطالب و مراسلات اداری را مطالعه و دستور میدادم، بهرئیس كابینه امر دادم، موضوع بلدیهها را یادداشت نماید، تا در مراجعت به"تهران"، اوامری كه در تأسیس و ایجاد آنها لازم است، بههیئت دولت صادر نمایم.
شب را بهواسطة خستگی زودتر استراحت كردم. صبح ساعت هفت، وجوه اهالی را كه بار حضور خواسته بودند، پذیرفتم. پند و موعظه و تذكراتی كه لازم بود، بهآنها دادم. همه را بهتوجهات خود امیدوار و تصمیم بهمراجعت گرفتم. انتهای خط سیر من در این مسافرت، تا همین حدود است. چون وضعیات محل را كاملاً مطالعه، و وضعیات قشون را نیز از هر حیث معاینه كردهام. دیگر در این حدود كاری ندارم.
*****
ابر غلیظی هوا را پوشیده و باید بهسرعتسیر خود بیفزائیم، زیرا اگر شروع بهبارندگی نماید، ناچار یك هفته باید در این حدود بمانیم، تا زمین مجدداً خشك و قابل اتومبیلرانی شود. تاآنجا كه اراضی "صحرای تركمان" است، میشود عبور كرد. ولی عبور از فاصلة بین "بندرجز" و "اشرف" با وجود باران و گل، از محالات است.
در چند فرسخی "استرآباد" رودخانهای است. كه اگر چه آب زیاد ندارد، ولی عمق آن طوری است كه برای عبورومرور، باید روی آن پل ببندند، تا برای اتومبیل قابل عبور باشد. برای عبور من، از چوب و نی و شاخة درخت، پل موقتی ترتیب داده بودند. شوفر بهاحتمال استحكام از روی آن عبور كرد، و هنوز بیش از دوچرخ اتومبیل، بهآن طرف پل روی خاك نرسیده بود كه تمام پل یكجا فروریخت. از اتفاقات عجیب، صدمهای بهاتومبیل نرسید. من هم سلامت عبور كردم. ولی همراهان كه عقبسر من بودند، و راه منحصر بفرد آنها عبور از همین پل بود، تمام آنطرف رودخانه ماندند، و مجبوراً چندین ساعت وقت خود را صرف انداختن درخت و تهیه جگن و گل و غیره نموده، تا صورت ظاهری مجدداً بهپل مزبور دادند، ولی هیچیك از شوفرها جرئت عبور از آنرا نمیكردند، زیرا دارای استحكام نبود و خطر آن قطعی بود. بالاخره یكی از شوفرها كه جزو افراد نظامی بود استقبال از خطر كرده، با سرعت تمام از پل عبور، و دو اتومبیل دیگر نیز، با همین سرعت، متعاقب او حركت نمودند كه باز در مرتبه ثانی پل فرو ریخت، و یك اتومبیل افتاد بهگودال رودخانه. اتومبیل مزبور شكست، ولی شوفر آن فقط منحصر جراحتی برداشته بود.
چون توقف زیاده براین مقدور نبود، بهجانب "بندرجز" حركت كرده، بازماندگان نیز مجدداً به تعمیر پل پرداخته، بالاخره حوالی عصر بهحدود "بندرجز" رسیدند. اینجا نیز چون باید یك چمنزاری كه تقریباً صورت باتلاق دارد، عبور نمائیم، تمام اتومبیلها بلااستثناء بهگل نشستند و عبور از این راه را ممتنع ساختند. غوغای عجیبی بین شوفرها برپا شده، و حقیقتاً همه از كار مانده و ناتوان شده بودند. مجبوراً عدهای را خبر كرده، با هر زحمت و مشقت و مرارتی بود یكایك اتومبیلها را با دست، و تقریباً روی دست، بهاین طرف چمن آورده تا توانستند طی طریق نمایند.
چنانچه پیشبینی نكرده بودیم، و تصادف با باران میكردیم، بهطور قطع عبور از این راه غیر مقدور بود، و شاید توقف یك هفته نیز وافی برای عبور از این راه نبود.
بالاخره همان زحمت، یعنی همان محنتی را كه در موقع آمدن به "بندرجر" تحمل كرده بودیم، دوچندان آن را در مراجعت از "بندرجز" به "اشرف" متحمل شدیم، زیرا اغلب از آن پلهای كوچك مصنوعی كه روی نهرها زده بودند خراب شده بود.
شنیدم شوفرها و بعضی از همراهان، استغاثه برای وصول به"اشرف" میكردهاند، و عاقبت حدود سـاعت یازده و دوازده شب، دنبـالة اتومبیلها به"اشرف" رسید. حالت بعضی از آنهـا از شدت زحمت و خستگی رقتآور شده بود.
شب را در "اشرف" مانده و صبح زود، فقط برای پیشبینی از باران، با سرعتی كه ممكن بود بهطرف "ساری" راندیم. با وجود این، مجدداً از تماشای عمارات صفویه، مخصوصاً قسمتی كه در بالای تپه واقع شده است، صرفنظر نكردم، و پیاده رفتم بالا، تا بهدقت آنرا تماشا نمایم. همراهان نیز دنبال من حركت كرده، چیزی نگذشت كه اغلب آنها، بهتفاوت استعداد، بین راه مانده، فقط سهنفر موفق شدند كه با من همقدم باشند، و آن سهنفر هم عبارت بودند از صاحبمنصبان نظام.
راه این عمارت، اگر چه مقداری فراز دارد و نسبتاً خسته كننده است، ولی از همین امتحان مختصر، تفاوت بین اشخاص نظامی و غیرنظامی را بهخوبی میتوان فهمید. اعتراف باید كرد كه نظاموظیفه مهمترین و بزرگترین مدرسهای است كه برای تقویت روح و جسم افراد یك مملكتی وضع میشود.
اداره نظام وظیفه هنوز دایر نشده، و مقدمات آن را تازه طرح كردهام. خواهینخواهی، تمام جوانهای مملكت باید در این وظیفه مقدس شركت نمایند. بعد از آنكه دوسال خدمت آنها تمام شد آنوقت خواهند فهمید كه چه استفادهای از این فرصت كرده، و چه تأمینی را برای سلامتی خود و اولاد خود و نسل آتیة ایران بدست آوردهاند.
بزرگترین مدرسة ابتدائی مملكت همین مدرسه است. از این مدرسه است كه نشاط روح و سلامت جسم و پاكی خون و سلامت اخلاق و صراحت لهجه و استقامت فكر، و بالاخره عزت نفس و غرور ملی و افتخار فرد و جامعه بهوجود میآید.
من بهپیادهروی برای همان جنبة نظامی و سپاهیگری بسیار معتادم. در هر روز مقدار خیلی زیادی پیاده راه میروم و گردش میكنم، و تعجب میكنم از این همراهان كه غالباً جوان و قویالبنیه هستند، ولی برای طی كردن فواصل بین عمارات صفویه، كه تقریباً در یك محل واقع شده، تا این درجه فرتوت و خسته و عاجز شدهاند.
خاطرم میآید اوقاتی كه صاحبمنصب نظام بودم، و جزو صف، فرماندهی قسمتی را داشتم، در جنگهای "گیلان" كه یكی از سركردههای دشمن بهكوه "دلفك" پناهنده شده بود. ("دلفك" بلندترین كوههای اطراف "منجیل" و "گیلان" است، و قلة آن، بهواسطة كثرت ارتفاع، همیشه از برف و ابر پوشیده است.) من مجبور از تعاقب این سركرده شدم، لهذا توپ و مسلسل را بهدوش گرفته، و تمام این كوه را تا قله با توپ بالا رفتم، و به تعقیب دشمن پرداختم. شرح این جنگ بسیار مفصل است و تحمل من در فرورفتن بهباتلاقها، و تحمل انواع مذلتها و بدبختیها، توقف در زیر بارانهای گلوله و توپ، مقاومت در مقابل آنهمه شداید و سختی و مشقت و بدتر از آن، مشاهدة انواع ناملایمتهای خارجی، زبون شدن دربار تهران در زیر دست آنها، عیش و نوش شاه و وزراء خارج از توصیف است. این شداید و مصائب از یكطرف و ملاحظة حالت رقتبار افراد زیردست از جان خود سیرم كرد، و اقدام به كودتای "تهران" را باعث شد، و منت خدای را كه توانستم بالاخره مملكت را از دست بیگانهپرستان وطنفروش خلاص كنم.
علیایحال، چون بهاین قبیل ورزشها و تحمل زحمت معتاد بودهام، البته طی این چند قدم راه، نمیتوانست مرا خسته نماید، معهذا ملاحظة حال همراهان فرسودة خود را كرده، معطل شدم تا یكان
یكان مانند قشون شكست خورده، به اتومبیلهای خود رسیدند، و بهطرف "ساری" حركت كردیم.
من در طی تمام مسافرتها معمولاً همین كه مطالعاتم انجام گرفت، دیگر در موقع مراجعت، بین راه معطل نشده، و میل دارم زودتر به"تهران" برگردم كه بیجهت وقت تلف نشود. زیرا برای گردش و تماشا مسافرت نمیكنم، بلكه مقصود معینی ایجاب مسافرتهای مرا مینماید. بهاین جهت اگر جادة شوسة قابل عبوری وجود داشت، تصمیم داشتم كه از "اشرف" یكسره به"تهران" بیایم، بههمین لحاظ ناهار را در "ساری" صرف كرده، بهطرف "علیآباد" حركت كردیم. اما بدی راه شوسه از یكطرف. و نزول بارانی را كه انتظار داشتیم، این فكر را محال ساخت.
با آنكه فاصلة بین "ساری" و "علیآباد" بیش از نیمساعت یا سهربع نیست، معهذا، با كمال زحمت و مرارت توانستیم كه این فاصلة مختصر را، در ظرف پنج ساعت طی نمائیم. باران طوری راه را خراب كرده كه قدم بهقدم باید پیاده شویم، و اتومبیلها را با دست ببرند. رویهمرفته قسمت اعظم راه را در بحبوحة گل و لجن، كه گاهی تا زانو فرو میرفتیم، پیاده طی كردیم.
نظر بهاینكه بردن اتومبیلها با دست نیز كار آسانی نبود، بالاخره مجبوراً شروع كردند بهبریدن شاخههای درخت، و تقریباً قسمت عمدة راه را از شاخة درخت مفروش كردند، كه بلكه اتومبیلها از روی آنها قادر بهعبور باشند، و در گلولای فرو نروند، معهذا شاخه درخت طاقت ثقل اتومبیلها را نیاورده، گاهی تختههای چوب زیر چرخ اتومبیلها میگذاردند كه شاید دو قدم جلوتر بروند. عاقبت با این افتضاح، این مختصر راه را طی كرده، و در اوایل شب وارد "علیآباد" شده، و بهواسطة فرط خستگی شوفرها و همراهان، در آنجا بیتوته كردیم. عزیمت به "تهران" قهراً بهفردا موكول شد.
این طرز عبور از "بندرجز" تا "علیآباد"، و بیچاره ماندن در مقابل چند قطره باران، مرا بهفكرهای بسیطی واداشت. برای آنكه بیشتر مجال فكر داشته باشم، همراهان را مرخص كرده، آمدم بهاطاق خود.
البته من كراراً به"مازندران" مسافرت كرده، با ماموریتهای مختلف و افكار مختلف، بهاین سرزمین و موطن خود آمدهام، و از هركس بیشتر بهوضعیات روحی و اجتماعی و طبیعی و سیاسی اینجا آشنا هستم، اما نوع افكار من در این سفر، نسبت بهتمام مسافرتهای سابق، طبعاً اختلاف كلی دارد، زیرا جمع ساختن رموز سلطنت و وظایف وجدانی و حبوطن، آمال و آرزوهائی را برای من تشكیل میدهد كه ناچار از تعقیب آنها هستم.
اگر عمر و فرصتی برای من باقی باشد، و موفق بهانجام آمال خود شوم، استبعادی ندارد كه "مازندران" یكی از گردشگاههای عمدة روی زمین محسوب شود. چنانچه بیشتر ممارست بهعمل آید، طبیعت "مازندران" بههركس اجازه میدهد كه آنجا را زیباترین نقاط طبیعی معرفی نماید.
تمام آثار و علائم برجسته مدنیت جدید، باید به "مازندران" وارد شود و در اعماق آن حلول نماید. باید قبل از همه چیز، تمام خطوط اصلی و فرعی آن با بهترین وجهی شوسه، و متعاقب آن صحیه و معارف آن مورد توجه خاص واقع شود.
"علیآباد"، همین نقطـهای كه فعـلاً اقامت دارم، بهترین و منـاسبترین محـلی است كه بـاید مركز "مازندران" را تشكیل دهد، و این قصبة كثیف و ویران بهیك شهر زیبائی مبدل گردد كه برای اقامت دائمی هر طبقهای مجاز و ممتاز بماند.
اگر موفق بهكشیدن خطآهن ایران شدم كه "بحرخزر" را با "خلیجفارس" مربوط نماید، یكی از استاسیونهای مهم آن ناچار در همین "علیاباد" مستقر میشود، و بهترین وسیلهای خواهد شد كه عمارت و آبادی و شهرت این نقطه را تأمین نماید.
تمام اراضی و مزارع اطراف و جوانب "علیآباد" پوشیده شدهاند از محصول پنبه، و برای تأمین تجارت این نقطه، فوراً باید یك كارخانه بزرگ نخریسی در اینجا دایر نمود، كه رعایای اینجا منتظر خرید این و آن نشده، بلافاصله بتوانند مقدمات زحمت و زراعت خود را بهیك نتیجه قابل انتظاری تبدیل نمایند، و راه ثروت و تمول را بروی خود بگشایند.
چندین كرور ثروت این مملكت همه ساله در بهای چای بیرون میرود. و از جیب سكنه مملكت خارج میگردد. مساعد بودن هوای "لاهیجان"، و اغلب نقاط "مازندران" برای زراعت چای، بلاتردید ایجاب میكند كه كارخانة چای، در این منطقه دائر گردد، و مورد استفاده كامل واقع شود. پرورش ابریشم از فكرهائی است كه دقیقهای نباید در اینجا متروك بماند.
خطوط تلگراف و پست در تمام نقاط "مازندران" تعمیم یابد، و برای تمام آنها، و همینطور سایر دوایر دولتی، عمارت تازه و منظمی ساخته شود.
چراغ برق در تمام شهرهای "مازندران" باید عمومیت پیدا كند، زیرا نقطهای كه میتواند بهروشنائی و برق جلوه واقعی بدهد، فقط "مازندران" است.
امتداد یك خط شوسة كاملالعیاری، در تمام طول ساحل تا "گیلان"، نه تنها از لحاظ تجارت و ارتباط، احتیاج كلیة اهالی است، بلكه از لحاظ زیبائی و قشنگی و طراوت و خضارت، راهی خواهد شد كه مسافرت هر سیاح و مسافری را، بدل بهاقامت در "مازندران" خواهد نمود، و در عین حال میتواند محل تفریح و تفرج قاطبة اهالی "تهران" واقع گردد.
اطاقی كه در "علیآباد" برای توقف من تخصیص دادهاند، و من در آن مشغول پروردن آمال و خیال هستم، اطاقی است بسیار محقر كه شاید مسافرین عادی نیز بهزحمت در آن زندگی نمایند. من در امتداد خط شوسه ساحلی، اگر موفق بهانجام آن شوم، ساختمان هتلهائی را در نظر میگیرم كه بتواند با تمام زینت و جلال، مركز آسایش مسافرین واقع شود.
بین خیال و عمل فاصله خیلی زیاد است! تنها نشستهام و فكر میكنم. دنبالة فكر و خیال و آمال و آرزو محدود نیست. هرقدر امتدادش بدهید، ممتد خواهد شد.
ساعت ده شب است. مطابق عادت معمول در اطاق خود تنها هستم. سكوت عمیقی اطراف اطاق را فراگرفته، جز روشنائی شمع و چند كتاب چیز دیگری خاطر مرا نمینوازد. اندیشههای دور و دراز از مقابل چشمم دفیله میدهند. مسافرت خود را بهپایان رسانیده، همه جا و همه چیز را دیدهام، همه را برأیالعین تماشا كرده و بهماهیت آنها واقفم. جز خرابی و ویرانی، ذخیرة دیگری برای من در مملكت انباشته نشده، از قصر گلستان "تهران" تا بنادر "خلیجفارس" و "دریایخزر"، همه جا خراب است. در همه جا خرابههائی است كه روی خرابههای دیگر انباشته شده، و مفاسدی است كه بر زبر مفاسد دیگر انبوه شده است. بهتمام آنها باید شخصاً رسیدگی و بهمقام تعمیر آنها برایم. خزانة مملكت تهی است. وزارتخانهها دور از مراحل وطیفهشناسی هستند. هیچ امری در مملكت وجود ندارد كه كار را به دست اهل آن بسپارم. وسائل پیشرفت و سرعت عمل مفقود است. اخلاق عمومی در منتهای درجة انحطاط است. هیچ كس بهوظیفة خود آشنا نیست. لفاظی و شارلاتانی قایممقام تمام حقایق واقع شده است. سالها نهال تذبذب و تزویر و چاپلوسی و دروغ را آبیاری كردند، من میوه آنرا باید بچینم. انشاء خطآهنی را كه در نظر گرفتهام، شاید متجاوز از دویست كرور تومان خرج داشته باشد. این پولی است كه در هیچ تاریخی خزانة مملكت بهداشتن آن معتاد نبوده است. از كجا این پول تأمین خواهد شد؟ آیا از این خزانة فقیر و تهی؟ تعمیرات "مازندران"، ایجاد خطوط، تأسیس شهر، ایجاد دوایر و هتل و غیره میلیونها خرج دارد. از كجا و چه محلی پرداخته خواهد شد؟ ما قادر بهانجام مصارف یومیه خود نیستیم. در اینصورت ایجاد كارخانة قند و نخ و برق و غیره موكول بهپرداخت چه وجهی خواهد بود؟ شكافتن "البرز" زدن تونل، خرید ریل، ایجاد مؤسسات و غیره و غیره از كدام پول؟
افكار دور و دراز دارد خستهام میكند، و با این موانع فوق تصور، هیچ كاری از پیش نخواهد رفت.
اما من كه تصمیم گرفتهام مملكت خود را بیارایم، تمام این موانع را زیر پا خواهم گذارد، و قهراً باید بهتمام آمال و آرزوی خود صورت عمل و حقیقت بدهم. فاصلة بین "ساری" و "علیآباد" را با این افتضاح طی كردن، لایق شئون زندگانی امروزه نیست. با نزول چند قطره باران از هر تصمیمی اجباراً منصرف شدن، با حقیقت زندگانی آشنا نبودن است.
تمام افكاری را كه راجع بهمملكت و عمران "مازندران" اندیشیدهام قطعاً باید بهموقع اجرا گذارم چون تصمیم گرفتهام و تغییرپذیر نیست.
از قادر متعال و ذات جلیل ذوالجلال نیازمندم كه مرا بهانجام تمام آمال و آرزوهای خود موفق فرماید. امیدوارم پس از هشتسال سفرنامة دیگری را كه برای "مازندران" خواهم نوشت، شرح حال ایران، بدون فرق و استثناء بكلی غیر از این باشد كه در این سفرنامه تدوین و تأئید شده است.
فعلاً كه جز با خیال و آرزو و طرح نقشه سروكار دیگری ندارم، و بناچار مدونات امروز را باید به ترجمه و تفسیر فردا واگذارد. در بحبوحة این افكار و خیالات، چیزی كه دنبالة آنرا منقطع كرد، تمام شدن روشنائی شمع بود كه نشان میداد، مدتی است از نصف شب گذشته، و چون سپرده بودم كسی بهاطاق وارد نشود، پیشخدمت نیز قدرت ورود بهاطاق و تجدید روشنائی نكرده بود. پس از ورود، مشارالیه راپرتی از بهرامی, رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی، بهدست من داد كه عزیمت مرا به "تهران" تسریع میكرد. دستور دادم كه ساعت هفت صبح آماده حركت باشند.
صبح از "علیآباد" حركت كردیم. رطوبت جبلی "مازندران" و آمدن باران در تمام طول جاده، طی طریق را مشكل كرده بود. شوسة راه، شوسه مقدماتی است، و باید بهطریق اساسی ساخته شود. چون تمام راه را باید بهطرف فراز و سربالا حركت نمائیم، برای جلوگیری از لغزش اتومبیلها، و پرت شدن در دره و مجال و امكان عبور، بهتمام چرخ اتومبیلها زنجیر بستند، و بلامانع گردنة "عباسآباد" و گردنههای "فیروزكوه" را عبور نموده، ناهار را در بین راه صرف، و در سرپل "جاجرود" برای صرف چای پیاده شدم، تاهمراهان نیز رسیدند. بههمه اجازه دادم كه مستقیماً هریك بهمنازل خود بروند، و برای رفع خستگی فردا را هم مجاز در تعطیل باشند.
|